پارت43

118 30 2
                                    

یوبین که پشت دیوار ایستاده بود و حرفاشون رو می شنید، پوزخندی زد و با خودش گفت: خودت راه انتقامو بهم نشون دادی!
به سمت پذیرش بیمارستان رفت.
یوبین: وانگ ییبو تو کدوم اتاقه؟
-اتاق 207
یوبین: ممنونم!
به سمت اتاق ییبو رفت. درو باز کرد.
یوبین: هی وانگ ییبو چرا نگفتی تصادف کردی؟!
ییبو: شما؟
یوبین: هی پسر! تو منو یادت نمیاد؟
ییبو: نه
یوبین: من یوبینم! ما بهترین دوستای همدیگه بودیم..
یوبین به اطراف نگاهی انداخت. گوشی ییبو که کاملا شکسته بود رو روی میز دید!
یوبین: اوه پسر! گوشیت کاملا داغون شده!
از جیب شلوارش یه گوشی در آورد و به سمت ییبو گرفت.
یوبین: من همیشه دوتا گوشی با خودم حمل میکنم. بیا موقتی از گوشی من استفاده کن!
ییبو گوشی رو گرفت: باشه. ممنون
یوبین: من دیگه باید برم...بهت زنگ میزنم!
یوبین از اتاق خارج شد. کمی بعد جان برگشت.
جان: با دکترت حرف زدم.. گفت دو روز دیگه مرخص میشی
ییبو: هوم
جان: فعلا استراحت کن
***

انتهای تاریکیWhere stories live. Discover now