سلام دوستای قشنگم.
قبل از شروع داستان، اگر پارت قبل رو نخوندین حتما یه نگاهی بهش بندازین.
برای درک بهتر داستان کمکتون میکنه😇**********************
_ مطمئنی مینهو؟ یعنی هیچی پیدا نکردی؟
بتای جوان سرش رو از سیستم مقابلش بیرون آورد و با کلافگی جواب داد
+ همه جا رو گشتم. ولی هیچی نیست._ اما... من خودم دیدم. توی مسیری که اینجا میومدم چندتا کافهی جدید باز شده بود.
+ خب هیچکدوم تقاضاشون رو ثبت نکردن. اینطوری هم نیست که ما بتونم خودمون درخواست بدیم و اونا بپذیرن.
_ یعنی هیچ کافهایی تو سئول نیست که باریستا بخواد؟
+ معلومه که هست. ولی خب باید مسیرها رو هم مدنظر داشته باشی مگه نه؟ حاضری برای کار تا اونور شهر بری؟ به الان هم فکر نکن. دو روز دیگه هوا سرد میشه و برف و بارون داریم. میتونی کلی مسیر رو با مترو و اتوبوس بری و بیای؟
بک با ناامیدی نگاهش رو از مرد گرفت. به کیفش که کنارش روی میز بود چنگ زد و در حالیکه بلند میشد گفت:
_ پس میشه اگر موقعیت خوبی دیدی خبرم کنی؟ حتی اگر کافهی دوری هم بود... عیبی نداره. به شدت به این کار نیاز دارم.مرد از روی صندلیش بلند شد و دستی به شونهاش زد.
+ حتما. مراقب خودت باش. لپهای هیون کی رو محکم بکش.
بک هم سری تکون داد و به سمت ورودی رفت. قبل از اینکه خارج بشه گفت:
_ هرزمان کاری پیدا کردی هر وقت شبانهروز بود... خبرم کن. کارش هم... مهم نیست فقط توی کافه باشه. هرجا و هرچی بود... فقط بهم زنگ بزن.مکثی کرد و با صدای گرفتهایی گفت:
_ لطفا. خیلی به کار نیاز دارم.و بعد از خداحافظی با مینهو از آژانس بیرون زد. کلاه کپش رو روی سرش گذاشت تا نور آفتاب کمتر اذیتش کنه و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت. باید خودش رو به کافه Melon میرسوند و شیفتش رو تحویل میگرفت. کافهایی که به زودی بعلت تعویض شغل تعطیل میشد و از الان بدنبال جایگزین بود.
دو سالی میشد که بعنوان باریستا کار میکرد. و مطمئنا میتونست بگه تنها باریستای دنیاست که موفق شده طی دو سال گذشته از ۲۳ کافهی مختلف اخراج بشه. البته... نه برای اینکه کارش بد بود. فقط بخاطر اینکه با بقیه فرق میکرد.
بکهیون با گذروندن دورههای شیش ماهه و تلاشهای بیوقفهی خودش تونست یکی از بهترین باریستاهای اون دوره ( پنجاه و ششمین دورهی مسابقات ملی بهترین باریستای مرد کره ) شناخته بشه. لتههاش بینظیر و طرحی که روشون میزد کمیاب و حرفهایی بود. طوریکه فقط کافی بود یکبار قهوهایی که دم میکنه رو بچشی... بعد از اون قهوهی دیگهایی به چشمت نمیومد. اما خب... همیشه همه چیز به همون ایدهآلی و بینقصیایی که فکر میکنی نیست.
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...