و تا به خودش اومد سر مرد توی گردنش رفت و گازی از پوست ملتهبش گرفت.
آخ بلندی گفت و سعی کرد از آغوش چان بیرون بیاد. زیر دلش تیر میکشید و کم کم داشت گرمش میشد. صدای بم چان که تو گوشش میپیچید هم هیچ کمکی بهش نمیکرد.
+ اینقدر وول نزن. آروم بگیر.
ولی بک همچنان تکون میخورد. باید از اونجا میرفت.
+ آروم بگیر لعنتی.
صداش رو بالاتر برد و بک از تقلا ایستاد. تو بغلش میلرزید و این حال چان رو دگرگون میکرد. فرومونهاش با بوهای دیگهایی هم ترکیب شده بود و همین آژیر اخطار رو تو سر چان به صدا درمیاورد. باید بک رو به اتاقش میبرد. جایی که فقط خودشون باشن. تصور اینکه هر لحظه ممکنه کریس بیاد و اون هم این بو رو حس کنه دیوونهاش میکرد. در برابر تمام دنیا میتونست مقاومت کنه ولی در مقابل این بکهیونی که تو بغلش میلرزید هرگز.
خم شد و دستش رو زیر پای بک برد و براید استایل بلندش کرد. بک که حال خوشی نداشت و بدنش لحظه به لحظه سستتر میشد گذاشت چان بلندش کنه و به هرجایی که میخواد ببره. سرش گیج میرفت و دمای بدنش هرلحظه بیشتر میشد. کاش سرنگش رو میاورد. کاش اینجا و تو این خونه این اتفاق براش نمیوفتاد. الان باید چیکار میکرد؟ فوری از اون خونه بیرون میزد. چانیول هیچ حقی نداشت که اون رو اونطوری ببینه.
و چان داشت از تمام کائنات تشکر میکرد که این اتفاق تو خونهی خودش برای بک افتاده. اگر تو تاکسی، اتوبوس یا مترو اینطوری میشد چی؟ اگر آلفاهای اطراف رو به خودش جذب میکرد چی؟ اگر بلایی سرش میاوردن چی؟
وارد اتاقش شد و در رو با پاش بست. به سمت تخت رفت و بک رو روش دراز کرد. بک کاملا از واقعیت دور شده بود و میلرزید. چان به این فکر میکرد که تمام این سالها بک هیتهاش رو چطوری میگذرونده؟ میتونست به وضوح شدید شدن هیت و علائمش رو نسبت به قبل ببینه. تمام این سالها و با وجود هیونکی چطور هیتهاش رو میگذروند؟ ممکن بود با آلفایی...
سرش رو تکون داد تا افکار مسخرهاش رو بیرون بریزه. مهم نبود. الان هیچی مهم نبود. روی بک خم شد و گفت:
+ میخوام لباست رو در بیارم بک. میشنوی؟ میخوام لباست رو عوض کنم.
بک نمیشنید. دستی رو روی بدنش حس میکرد. چشمهاش رو باز کرد و با باز شدن چشمهاش انگار غدد بویاییش دوباره فعال شد و بوی چوب رو حریصانه توی ریههاش کشید. این بو... هنوز دیوونهاش میکرد. دردش رو بیشتر و بدنش رو بیقرارتر میکرد.
چان میخواست اون لباسهای نفرت انگیز رو از تن بک دربیاره. به اندازهی کافی در طول روز اینطوری میدیدش. در قالب... خدمتکار خونهاش. الان ظرفیت بیشتر حرص خوردن رو نداشت وقتی فرومونهای شدید بک اعصابش رو به بازی میگرفتن.
KAMU SEDANG MEMBACA
The Type [ Completed ]
Fiksi Penggemarدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...