فردا تولد پسرش بود. تولد چهارسالگی هیونکی و اگر میخواست صادق باشه، الان شادترین آدم روی زمین بود. درواقع... تنها چیزی که داشت همین شادی بود. هیچکدوم از مصاحبههاش رو پذیرفته نشده بود. پول نداشت. خونه نداشت. حالش زیاد خوب نبود. میدونست از اضطرابه که گاهی حالش بد میشه ولی مگه میشد نگران نباشه؟
همهی درها به روش بسته بود و اصرارهای چان برای اینکه به خونهی اون بره تموم نشدنی. میخواست قبول کنه. میخواست به اون خونه بره ولی نه الان. یکبار پسرش رو اون دختر هردو تو اون خونه بودن و نتیجه، اون شد. هیونکی رو تخت بیمارستان افتاد و نمیدونست دیگه چه اتفاقی بدتر از اون میتونه بیوفته.
از طرفی نمیدونست چرا چان چیزی از اون دختر نمیگه. میدونست برنگشته و هنوز تو اون خونهاس اما نمیدونست چرا. چان هم چیزی نمیگفت. طوری وانمود میکرد انگار اهمیت نمیده و با اونها سرگرمه ولی شبها صدای چت کردنش و بعد هم فرومونهای خشمگینش رو حس میکرد.
چان حال خوبی نداشت و بک میفهمید. ولی اونقدر خودش بدتر بود که نمیتونست حال مرد رو خوب کنه. ولی در کمال تعجب اون نگرانی و عصبانیت ذرهایی روی رفتارش تاثیر نگذاشته بود.هنوز بهترین برخورد رو با هیونکی داشت و درخشانترین لبخندش رو به روشون میزد. این چند روز گذشته، با بدتر شدن حال بک و این تب کردنهای وقت و بیوقتش حتی به خونه هم برنگشته بود. بارها اصرار میکرد به دکتر برن که با مخالفت شدید بک روبرو میشد. چرا باید وقتش رو برای اینکارها تلف میکرد وقتی میدونست علت اصلی حال بدش اضطراب زیاده.
بک نگرانی برای دیالیز هیونکی رو بهانه میکرد و هربار با اشاره به تولد پسرش از زیر جواب دادن در میرفت. ولی نمیدونست تا کی میتونه ادامه بده. داشت میبرید. خسته بود. خیلی خیلی زیاد.
چیزی که تعجبش رو بیشتر میکرد این بود که بطرز احمقانه ولی خیلی شدیدی به حضور چان عادت کرده بودن. هم خودش و هم پسرش. تا بیدار میشد و چان رو نمیدید اونقدد گریه میکرد تا یولی عزیزش برگرده. فقط یولی بود که اجازهی خوندن بیلی وارون رو داشت و فقط اون بود که میتونست ۲۰ قسمت Ben 10 رو خستگی ناپذیر، پشت هپ ببینه و خسته نشه.
الان دیگه خونهی خالی و دو نفرشون این روزها با حضور اون مرد که با انرژی تموم نشدنیایی با پسرش بازی میکرد، شلوغتر از همیشه بود. مطمعنا هیونکی، مینسوک و چانیول یک تیم شلوغ و مخرب رو تشکیل میدادن که میتونست اون رو تا مرز بیهوشی بخندونه.
با یادآوری بازی احمقانه شب گذشتهاشون لبخندی روی لبش نشست. صدای بسته شدن در باعث شد به خودش بیاد و فوری بلند شد. اما... بازهم اون اتفاق نیوفتاد. نگاه ترحم آمیز منشی رو روی خودش حس میکرد ولی اهمیتی نداشت. به اندازهی کافی بخاطر اونجا بودنش از خودش متنفر بود که نیازی به این نگاهها نداشته باشه.
KAMU SEDANG MEMBACA
The Type [ Completed ]
Fiksi Penggemarدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...