لبخند روی لبهای هیونکی و صدای خندهاش تنها چیزی بود که میتونست حال بد این چند روز گذشته رو از یادش ببره. الان تنها چیزی که اهمیت داشت همین بود. شب تولد پسرش بود و تا اینجا به همشون حسابی خوش گذشته بود. چانیول از قبل با کیونگسو و کای هماهنگ کرده بود و با یک کیک بزرگ که کیونگ پخته بود، برای سورپرایز کردن پسرش اومده بودن.
کیک مشکی و سبزی که طرح Ben 10 داشت، پسرکش رو تا بهشت برده و برگردونده بود. بعد از ظهر که هیونکی خواب بود به اونجا اومدن و خونه رو با بادکنکهای مشکی و سبز تزئین کردن. مینسوک براش لباس یکی از شخصیتهای محبوبش رو گرفته بود و کای تونسته بود بقیهی مجموعه داستانهای بیلی وارونه رو آنلاین سفارش بده.
کیونگسو براش یه پک کامل مدادرنگی و پاستل و آبرنگ خریده بود و کادوی ویژهی چانیول براش، رزرو اون سویت مخصوص تو دیزنیلند بود و هدیهی دیگهاش که اصلا با استقبال بک مواجه نشد یک استخر بزرگ شن بود تا بتونه تو خونه هم ماسه بازی کنه. انگار که نمیدونست خونهی فعلی و صد البته خونهی بعدیشون اونقدر کوچیک هست که فضایی برای این استخر نداشته باشن.
هدیهی بک در مقابل هدیهی بقیه احمقانهترین کادوی تولد ممکن بود. یک ماشین کنترلی ساده و تنها ویژگی برترش این بود که شبیه همون کاروانی بود که هیونکی عکسش رو نشون داده بود. اما در کمال تعجب پسرش برای هدیهی اون بیشتر از همه ذوق کرد. تمام طول مهمونی ماشینش رو از خودش جدا نمیکرد و حتی ماشین رو با خودش به دیزنیلند و داخل سوییتش برد.
لبخند از لب هیچکس پاک نمیشد و بجز هیونکی به بقیه هم خیلی خوش گذشته بود. وقتی پسرش مشغول بازی تو اتاقک سوییت بود همگی بیرون نشسته بودن و چان برای همشون بستنی خرید. کیونگسو و کای برای بازی تو صف تیراندازی ایستادن تا عروسک ببر رو بعنوان جایزه ببرن و اون رو به هیونکی بدن. مینسوک کنار اتاقک ایستاده بود و داخل رو نگاه میکرد و از خندهی پسرک لبخند روی لبش نشسته بود و خودش و چان هم تو فضای آزاد روی صندلیهای کنار پارک نشسته بودن.
شب شده و هنوز یک ساعتی از تایم رزرو سوییت باقی مونده بود. صدای چان رو شنید که میگفت:
+ برای شام چی دوست داره؟ بریم همونو براش بگیریم.
_ اونقدر هله هوله خورده که بعید میدونم بتونه چیز دیگهایی بخوره.
+ ولی شب تولدشه.
_ اینو باید به معدهاش بگی.
و لبخندی زد. حالش زیاد خوب نبود. ضربان قلب بالاش کمی نگرانش میکرد. ولی نمیخواست به کسی چیزی بگه. امشب رو نباید برای هیچکس خراب میکرد.
+ حالت خوبه بک؟ رنگت پریده؟
فوری به سمت چان برگشت و هول شده لبخندی زد
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...