قهوه (۲)

2.6K 731 195
                                    

در حالیکه آماده میشد تا خودش رو برای مصاحبه‌ی دو ساعت دیگه‌‌اش برسونه سعی میکرد حواسش به پسرش هم باشه تا صبحانه‌اش رو کامل بخوره. هیون‌کی مثل همیشه چشم از تلویزیونی که تام و جری پخش میکرد برنمیداشت و صبحانه‌اش که تخم مرغ و آبمیوه بود کاملا دست‌ نخورده باقی‌مونده بود. مثل هربار غر زد:

_ هیونا‌‌‌... باید صحبونه‌ات رو بخوری.

هیون کی چیزی نمیگفت. حرکتی هم نکرد و به کارتون دیدنش ادامه میداد.

_ بدو پسرم... یکم دیگه مین مین میاد و قراره برین پارک. صبحونه نخوری نمیتونی بازی کنیا...

با شنیدن اون اسم، پسرکش با اخم بامزه‌ایی به سمتش برگشت و گفت:
+ مین مین نیاد.

درحالیکه ظرف‌های کف زده شده رو آب میکشید گفت:
_ چرا نیاد؟ مگه دوست نداشتی باهاش بری شهربازی؟

+ مین مین بده‌.

چشم‌هاش از این میزان تغییر رفتار پسرش گرد شد. تا کمی قبل که عمو مین مین بهترین عموی دنیا بود. الان چی تغییر کرد؟ با تعجب پرسید:
_ چی؟

هیون‌کی با اخم سرش رو پایین انداخت و همین باعث شد لپ‌های خوردنیش هم آویزون بشه.

+ پیشی رو برد. داشتم با پیشی بازی میکردم.

متوجه منظورش شد و نگاهش رنگ عطوفت گرفت. یکی از  روزهایی که مینسوک پسرش رو برای گردش و بازی به پارک برده بود هیون‌کی توجهش به گربه‌ایی جلب شده به سمتش رفته بود. میخواست باهم بازی کنن و تو یه حرکت چنگ به صورت گربه چنگ زده  سیبیل‌هاش رو کنده بود. مینسوک با هیجان و استرس تعریف میکرد که شانس آورده سریع رسیده و بچه رو بلند کرده‌. زخم روی دستش هم با افتخار نشون میداد و میگفت اگر اون نبوده که خودش رو برسونه، الان دست هیون‌کی باید این زخم بزرگ رو میداشت.‌

پسرکش هر از چندگاهی دوباره ریست میشد و دلخوری‌های گذشته رو مرور میکرد. اونقدر احمقانه فقط به دلایل قهرش اصرار میکرد که باور نمیکردی همون عمو مین مینی که الان بد شده، تا دیشب که براش آب‌نبات‌های مختلف میگرفت بهترین عموی دنیا بوده.

_ عیبی نداره هیونی... میدونی که ما نباید به حیوونا آسیب بزنیم‌. تو هم حواست نبوده و موهاش رو کشیدی.

+ من نمیخواستم گریه کنه.

_ میدونم عزیزم. ولی مین مین فقط میخواست کمک کنه که تو هم گریه نیوفتی.

+ من گریه نمیکنم. من بزرگم.

به سمت پسرش رفت و خم شد روی موهاش رو بوسید.

_ میدونم پسرم. عیبی نداره... فراموشش کن.

هیون‌کی که انگار از فکر کارتون و پیشی‌ایی که دیگه سیبیل نداشت دراومده و یادش افتاده بود که گرسنه‌اس به آبمیوه‌ی روی میز که از دستش دور بود اشاره کرد و گفت:
+ جیش میخوام.

The Type [ Completed ]Where stories live. Discover now