هیونکی تو بغلش با چشمهای گرد شده به ماشین نگاه میکرد. پسرکش برای اولین بار بود که ماشینی به اون بزرگی میدید. چان با اینکه در حال رانندگی بود ولی زیر چشمی اون دو نفر رو میپایید. نگاههای متعجب پسرش قند تو دلش آب میکردن و بکهیونی که هر از چندگاهی سر پسرش رو میبوسید باعث لطیف شدن احساساتش میشد.
پسرک هیچی نمیگفت فقط هر از چندگاهی با تعجب به پدرش نگاه میکرد. میخواست مطمعن بشه که پدرش هم داره از اونجا بودن لذت میبره. و بک فقط با لبخند تلخی نگاهش میکرد. هیونکی ماشین دوست داشت و اون هیچوقت نتونسته بود یه ماشین خیلی کوچیک برای خودشون بخره.
صدای چان از فکر بیرونش آورد.+ خب... دوست دارین برای ناهار چی بخورین؟
بک نگاهی به ساعت ماشین انداخت. ساعت ۲ ظهر بود. باورش نمیشد تونسته اون همه ساعت رو تخت بیمارستان بخوابه و بیدارش نکنن. چان گذاشته بود تا میتونه استراحت کنه و تمام اون مدت خودش هیونکی رو سرگرم کرده بود.
طوری سرگرمش کرده بود که بعد از بیدار شدنش حتی باهاش قهر هم نکرد. انگار نه انگار که بخاطر اون برای مدت طولانیایی تو محیطی که پسرش ازش نفرت داشته موندن.× پیتزاااا
هیونکی با هیجان وصف نشدنیایی گفت و حق نظردهی رو از هردو نفرشون گرفت. و چان بدون اینکه مخالفتی کنه فرمون رو چرخوند و گفت:
+ پس میریم که بهترین پیتزای سئول رو به پسرم بدم.
و هیونکی دوباره اونقدر محو دستهای چان و طوریکه فرمون رو گرفته بود شد که توجهی به اون بخش آخر حرفش نکرد. اما همون کلمهی پسرم چیزی رو درون بک تکون داد. این واقعیت رو که الان هردو پدر هیونکی اینجان و کنارش هستن باعث گرم شدن دلش میشد.
حدودا نیم ساعت بعد داخل یکی از بهترین و شیکترین رستورانها نشسته بودن و چان صندلی کودک درخواست کرده بود و الان هیونکی روی صندلی بلند قدی که باعث میشد بتونه تمام میز رو ببینه نشسته بود و به چشمهای براقش به اون دو نفر نگاه میکرد. بک داخل منو دنبال غذای مناسب، یا بهتر بود بگه پیتزای مناسبی برای پسرش میگشت. خوشحال بود که محتویات پیتزاها رو هم پایینش نوشته بودن و نیازی نبود از گارسون بپرسه. انتخاب پیتزا برای پسر بچهی سه سالهایی که تازه از بیمارستان مرخص شده بود خیلی سخت بود.
+ به نظرم میتونیم یه پیتزا هاوایی بگیریم و یه پپرونی. در کنارش هرچی بخواین...
_ هیونکی چی؟ باید برای اونم یه چیزی بگیریم
+ خب میتونه از پیتزای ما بخوره. مگر اینکه...
نگاه ناباورش رو به چان داد و گفت:
_ میخوای به یه بچهی سه ساله پپرونی بخوره؟ یا یه پیتزا هاوایی چرب؟چان تازه فهمید منظور بک از غذای مناسب برای هیونکی چیه.
+ اوه... راست میگی. وایسا...
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...