چیزی که چشمهاش میدید رو باور نمیکرد. مغزش فرمانهای آشنایی میداد. مغز و ذهنش اون آدم رو شناخته بود ولی خودش نمیتونست بپذیره. حتی وقتی بوی فرومونهای شدید مرد هم به بینیش رسید فایدهایی نداشت. الان فقط بوی چوب حس نمیکرد. انگار که اون چوب رو آتیش زده باشن. بویی شبیه به اون داشت.
خیره شدنشون به هم خیلی طولانی شده بود. اونقدر که چشمهاش از پلک نزدن زیاد میسوخت ولی هیچکی نمیتونست نگاهش رو بگیره. هردو ناباور و متحیر از اونجا دیدن دیگری بودن.
بالاخره این بکهیون بود که نگاهش رو گرفت و به زمین داد. چان هنوز با ناباوری نگاهش میکرد. بوی قهوه شدیدتر شده بود. نه کسی قهوه دم میکرد و نه کسی خورده بود. خودش اینجا وایساده بود. بهترین ومرغوبترین قهوهی دنیا با سری به زیر افتاده توی دستشویی اتاقش ایستاده بود.
نگاهش رو به لباسهاش داد. اونا... لباس خدمتکارها نبود؟ چرا بک اونها رو پوشیده بود؟ مغزش از شدت اطلاعات وارد شده به درد افتاده بود و مجرای تنفسیش داشت از اون بوی خارقالعاده لذت میبرد. بوی قهوه بدترین بوی دنیا بود مگر اینکه، عطر تن این پسر باشه.
_ ببخشید... دستهی... طی گیر کرده بود.
بک که نمیدونست باید چی بگه و چه بهانهایی بیاره آروم گفت و با سر زیر افتاده سعی کرد از کنارش رد بشه. الان هیچ وقت مناسبی برای طی کشیدن کف دستشویی نبود. پس اون آقای پارک غرغرویی که میگفتن، اون آدم حساس رو رفت و آمدشون، کسی که یخچالش با یخچال خدمتکارهاش یکی نمیشد و غذاش رو با بقیه شریک، یه آدم پیر نه، بلکه دوستپسر سابقش بود. پدر... بچهاش. کسی که نه درمورد هیونکی چیزی میدونست و نه... هیچوقت قرار بود چیزی بدونه.
با گرفته شدن دستش سرجاش ایستاد ولی سرش رو بلند نکرد. از لمس دستهای اون مرد انگار شوک الکتریکی به بدنش وصل کرده بودن و بدنش به لرزش افتاد. فکر میکرد میتونه تا وقتی هنوز اون مرد شوکهاس از اونجا بیرون بزنه. بره و به کریس بگه نمیتونه کار رو ادامه بده و تا میتونه از این خونه و آدمهاش و این مردی که بوی چوبش رو آزادنه رها میکرد دور بشه.
چان در حالیکه دست بک رو گرفته بود ناخودآگاه چشمهاش گردن پسر رو بررسی میکرد. دنبال جای مارک بود و با ندیدنش... ته دلش شاد شد. هنوز کسی مارکش نکرده بود. شاید... شاید ازدواج نکرده. مدل موهاش... با آخرین باری که اون پسر رو دید فرق داشت ولی هنوز همون رنگی بود. قشنگترین قهوهایی که تو زندگیش دیده بود. جثهاش لاغر تر شده بود و شونههاش خمیدهتر.
بک سعی کرد دستش رو بیرون بیاره ولی چان محکمتر گرفت. نمیخواست بذاره بره. بعد از چهارسال... اولین بار بود که همدیگه رو میدیدن و نباید از دستش میداد. توی شرایطی که اصلا فکرش رو نمیکرد و توی جایی که... بهش تعلق نداشت دوباره اون قهوهی ناب رو دیده بود. اون لباسها برای چی به تنش بود؟ این... یه شوخی مسخره بود نه؟ فهمیده بود برگشته و اینطوری میخواست سر به سرش بذاره؟
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...