دقیق نمیدونست چه اتفاقی افتاده. بک از لحظهایی که اون پیام رو دید تا همین الان که پشت چراغ قرمز وایساده بودن یکریز گریه میکرد. اون اسمی که توی پیام دید خیلی خیلی براش آشنا بود. مطمعن بود یک جایی اون اسم رو شنیده ولی اینکه کجا؟ دقیق نمیدونست.
وقتی بک از شوک اون پیام بیرون اومد با همون لباسها از اتاق بیرون زد و میخواست خودش رو به بیمارستان برسونه. چان دنبالش کرد و به سختی متقاعد شد که صبر کنه تا باهم برن. ذهنش کار نمیکرد و نمیخواست و نمیتونست به عوارض همراهی کردن چان فکر کنه. اینکه میفهمه یا نه هیچ اهمیتی نداشت. پسرش حالش بد بود و بخاطر حال بدش، اون رو به بیمارستان برده بودن.
چقدر ترسیده بود؟ حتما کلی هم گریه کرده مگه نه؟ توی اینجور وقتها هیونکی خودش رو تو بغلش پنهان میکرد و با صدای بلند زیر گریه میزد. الان اینکار رو با مینسوک کرده بود؟ مینسوک میتونست به خوبی آرومش کنه؟ تو گوشش گفته بود " تو پسر خوب منی. تو پسر شجاع منی. " ؟
قلبش میخواست بایسته و از شدت استرس حالت تهوع داشت. دستهاش یخ زده بود و میلرزید. توجهی به اینکه چه نوع فرومونی داره از خودش آزاد میکنه هم نداشت. ولی چان به خوبی میتونست میزان استرس و ترسش رو حس کنه. مگه این هیونکی کی بود که بک بخاطر حال بدش دست از گریه کردن نمیکشید؟ چرا اینقدر مضطرب بود؟ خب تو اون پیام گفته شده بود به بیمارستان رفتن. مگه تو بیمارستان، پزشکها و پرستارها مراقب همه چیز نبودن؟
بک اشکهاش رو پاک میکرد تا اشکهای جدیدی بیان و جاشون رو بگیرن. چطور نفهمیده بود؟ چطور وقتی اون همه زنگ زد و جوابی نگرفت، توجهی نکرد؟ از کجا باید میدونست؟ هنوز یک هفته به زمان دیالیز هیون مونده بود. دکتر تازگیها خودش معاینهاش کرد و گفت عمل رو پس نزده. پس مشکل چیه؟الان که فکر میکرد بیشتر خودش رو به بار فحش میبست. پسرکش این دو روز میگفت حال خوبی نداره. درد داشت و این رو میگفت ولی بک به حساب لوس کردنش میذاشت. بارها گفته بود کنار شکمش درد میکنه ولی اون احمق توجهی نکرده بود. اون دیگه چی بود؟ اون دیگه چه پدری بود؟
چان بیقراریهای بک رو میدید و نمیتونست چیزی بپرسه. این مسیر طولانی هم تموم نمیشد. کاش حداقل میتونست برای آروم کردنش چیزی بگه. کاش تاثیری میداشت. به سختی آخرین زور خودش رو زد
+ نگران نباش. الان بیمارستانه و... دکترها میدونن باید چیکار کنن.
بک هم میشنید و هم نمیشنید. چرا باید اون مرد دلداریش میداد؟ اون از استرسهایی که داشت چی میدونست؟ فکرش الان هزار جا بود. اگر بدن هیونکی اون عضو پیوندی رو پس میزد چی؟ پسرش با یه کلیهس ناسالم چطوری میتونست زندگی کنه؟ تصمیمش رو گرفته بود. بچه رو مینسوک میسپرد و خودش کلیهی دیگهاش رو بهش میداد. مرگ و زندگی خودش براش مهم نبود. حداقل... تا زمانی که هیونکی سالم باشه.
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...