خاک (۵)

1.8K 489 196
                                    

چشم‌هاش رو به آرومی باز کرد. ضعف، اولین چیزی بود که حس میکرد. دست و پاهاش بیحس بودن و اتاق دور سرش میچرخید‌. حالت تهوع هم به علائمش اضافه شد و دلش میخواست عوق بزنه و هرچی هست و نیست رو بالا بیاره. صدای آشنایی شنید و سرش رو به اون سمت چرخوند.

+ بالاخره... داشتم از بیدار شدنت ناامید میشدم.

لوهان بود. روی صندلی کنار تختش نشسته بود و سرش رو تو گوشی فرو کرده بود. اطراف رو بررسی کرد و زمانی نبرد تا بفهمه داخل یکی از اتاق‌های بیمارستانه. جواب لوهان رو نداد و به جاش مشغول بررسی کردن اتاق شد. شیک و مجهز بود. یه اتاق خصوصی، با امکانات فراوان. مبل تخت خواب شو رو گوشه‌ی اتاق دید و دری که فکر میکرد سرویس بهداشتی باشه. یخچال کوچیکی گوشه‌ی دیگه‌ی اتاق بود و تلویزیون بزرگی هم مقابل تخت قرار داشت.

لوهان نگاهش رو از گوشی بالا آورد بکهیون رو دید که اطراف رو دید میزنه. بدون اینکه ازش پرسیده بشه گفت:
+ تا سهون خبرمون کرد که حالت بد شده و بیرون اومدیم تو کف توالت از حال رفته بودی. و الانم...

ساعتش رو چک کرد و ادامه داد
+ سه ساعتی هست منتظرم بهوش بیای. به معنای واقعی از کار و زندگی انداختیم امگا.

با پوزخند گفت و بک توجهی نکرد.

_ هیون‌کی کجاست؟

صداش گرفته بود و این متعجبش میکرد‌.

+ با سهون رفته بیرون. اون بچه رو گروگان گرفتی؟ یا میخوای شکنجه‌اش کنی؟ برای چی چیزی بهش ندادی بخوره؟

اخمی کرد.

_ چی؟

+ به اندازه‌ی تمام دنیا گرسنه بود. هنوز باورم‌ نمیشه چطور تو کمتر از‌ پنج دقیقه اون یه بسته‌ی بزرگ رامیون رو خورد. انگار که مدت‌هاست چیزی نخورده.

اخم بک غلیظ‌تر شد. هیون‌کی گرسنه نبود. نگرانی بیش از حد و استرسی که کشیده بود باعث میشد اینطور افراطی غذا بخوره. از اینکه باعث نگران شدن پسرکش شده بود حالش بیشتر بهم‌ خورد. میتونست تصور کنه پسرش تا چه حد گریه کرده. کسی رو اونجا نمیشناخت. نه مینسوک بود که آرومش کنه و نه چانیول. پسرک تنهاش بجز خودش کسی رو نداشت و اون هم حالش بد شده بود.

_ گریه میکرد؟

+ اوه شدیدا. جیغ‌هایی که میکشید هنوز تو گوشمه. چطور میشه که یه بچه همچین صدایی داشته باشه؟ فکر کنم به حنجره‌اش آسیب زده چون... جیغ‌هاش واقعا کر کننده بودن.

بک نگاهش رو گرفت و به سمت دیگه‌ایی داد. اونقدر ناراحت بود که دلش میخواست گریه کنه. بغض داشت و‌ نمیخواست مقابل لوهان، بهش اجازه‌ی شکستن بده. اونقدر بیحال بود که نمیتونست بلند بشه و دنبال پسرش بره پس گفت:
_ لطفا... به آقای اوه بگو برش گردونه. میخوام ببینمش.

The Type [ Completed ]Where stories live. Discover now