+ نه مامان نه... امکان نداره همچین غلطی بکنم. امکان نداره....
جواب صدای بلند و لحن عصبیش رو مادرش با آرامش داد و گفت:
_ دختر بدقلقیه چان... برای اینکه دهنش بسته بشه میتونی...بازهم با عصبانیت جواب داد:
+ نه... امکان نداره برم از بچم آزمایش بگیرم مامان. هیونکی پسر خودمه..._ میدونم... میدونم پسر خودته عزیزم ولی لج کرده تا از اون بچه آزمایش نگیرین، اینم آزمایش نمیده. باید دستش رو رو کنیم تا شکایتت درست جلو بره. کافیه ثابت شه که بچهی تو نیست اونوقت...
+ بچهی من نیست.
صدای بلندش تو اتاق پیچید و مادرش رو ساکت کرد. تلفن رو به گوش دیگهاش انتقال داد و گفت:
+ قسم میخورم مامان. قسم میخورم اون بچهی من نیست. من هیچوقت... ما هیچوقت...اونقدر ذهنش درگیر عصبانیت و کلافگی شده بود که نفهمه گفتن بعضی حرفا جلوی مادرش اصلا درست نیست. ولی نمیتونست درست فکر کنه. عصبی بود. کلافه و خسته. اون دختر خط قرمزی نموند که رد نکرده باشه و الان... روی پسرش دست گذاشته بود؟ به اون شک داشت؟
چان چنگی تو موهاش زد. در حال حاضر توانایی شکستن گردن اون دختر و هر کسی که ادعا میکرد هیونکی بچهی خودش نیست رو داشت. شارلوت عوضی... ازش میخواست از پسرش آزمایش بگیره؟ که چی بشه؟ راضی بشه بعد بره آزمایش بده؟ میخواست با این کار به بکهیون بدبینش کنه؟ بکهیونو به چی متهم میکرد؟
+ محاله. هرطور شده مجبورش کن بره اون آزمایش کوفتی رو بده وگرنه میام سراغش و اونوقت کسی نمیتونه از دستم نجاتش بده. اون عوضی رو مجبور کن بره آزمایش بده مامان. شده به زور ببرش. شده تو همون خونه ازش آزمایش بگیرین. هرچه سریعتر...
زن که از حرفها و لجبازی پسرش عصبی شده بود غرید:
_ طوری رفتار میکنی انگار از اول، این تو نبودی که همچین بلایی رو وارد زندگیمون کردی. خودت این آتیشو روشن کردی چان...+ من غلط کردم. من بیخود کردم. من نمیدونستم اینجا چی دارم و دارم چه چیزایی رو از دست میدم. شما که میدونستین چرا نگفتین؟ تو که میدونستی من یه بچه دارم چرا...
_ الان ما مقصر شدیم؟ مقصر این گندی که داره بالا میاد و روز به روزم بدتر میشه ماییم چان؟ مقصر این بچهایی که معلوم نیست از کیه و چیه هم ماییم؟
+ میدونستی هیونکی هست. میدونستی پسر دارم. چرا بهم نگفتی؟ تو که... میدونستی اون بچه چیه و از کیه. چرا بهم...
_ تو رفتی که از دست پدرت فرار کنی احمق. خودم فرستادمت. بعد برای چی باید برت میگردوندم؟
+ پس الان چی عوض شده؟ الان چرا میخوای بمونم؟ الان چرا داری...
_ چون الان اون پسرو میخوام. الان هیونکی رو میخوام.
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...