کنار هم قدم میزدن. هیونکی بعد از خوردن بهترین سوسیس دسته دار دنیا که طبق گفتهی دوستش کنارش آبنبات چوبی هم گذاشته بودن توی بغل پدرش خوابش برده بود و حتی وقتی که چان اون رو از بک گرفت و سرش رو روی شونهاش گذاشت هم بیدار نشد.
بک با نایلونی که حاوی ظرف غذاشون بود و البته... خوراکیهایی که چان برای پسرشون خریده بود کنارش قدم میزد. حس عجیبی بود. اونقدر که توصیف کردنش سخت و باور کردنش سختر بود. اینجا بودن چان، در حالیکه پسرش تو بغلش خواب بود و لبخند از صورتش پاک نمیشد اونقدر غیرقابل باور به نظر میرسید که به یه آدم کور بگن میتونه از این به بعد همه چیز رو ببینه.
چیشد و چطور به اونجا رسیدن براش عجیب بود. اینکه چان اینقدر راحت وجود هیونکی رو باور و پذیرفته بود گیجش میکرد. اینکه از دستش عصبی نشده بود و برای اونجا بودن اصرار میکرد، اینکه اونقدر رابطهی خوبی با هیونکی داشت و واقعا میتونست ببینه پسرش از پدر دیگهاش خوشش اومده و بهش خوش میگذره احساسات متفاوتی رو بهش میداد.
باید مضطرب میبود. باید از ادامه دار شدن رابطهی پدر و پسر میترسید، جلوی اینهمه جلو اومدن چان رو میگرفت، جلوی جلوتر رفتن احساس خودش رو هم میگرفت ولی... مثل احمقها، داشت لذت میبرد. از بازی کردن چانیول و هیون لذت برده بود. وقتی چان با کورن داگ و اون خوراکیهای اضافه به رستوران برگشت و جیغ شادی هیونکی رو دید، چشمهاش برق زده بود.
وقتی که هیونکی دستش رو جلو برد تا چان هم گازی به سوسیسش بزنه هم متعجب شد و هم ذوق کرده بود.
هیونکی غذاش رو با هیچکس بجز خودش شریک نمیشد و امروز... پسرک مهربونش به این روش میخواست تشکر کنه.
وقتی چان پسرک خوابیدش رو بین بازوهای خودش گرفته بود هم دلش ریخته بود. وقتی گفت اگر میتونه به جای ماشین، کمی تا خونه قدم بزنن هم نتونست جلوی لبخندش رو بگیره.احمقانه بود. تمام کارهاش خیلی خیلی احمقانه بود. اینکه مردی که سالها پیش ولت کرده رو دوباره ببینی، بری تو خونهاش کار کنی، سعی کنی بچهاتون رو ازش مخفی کنی و بعد... تو یک شب باهاش بخوابی و توسطش مارک بشی خیلی بد و مفتضحانه بود.
اینکه به مردی که الان آلفات هم هست هنوز حس داشته باشی هم احمقانه بود. اینکه گاردت رو تا ته پایین بیاری و اونو به منطقهی امنت راه بدی هم احمقانه بود. هر آدم عاقلی اگر جای بک بود باید خیلی وقت قبل از این هرچی که داشت رو جمع میکرد و پسرش رو میبرد. به دور از این شهر. به دور از این شهر و به دور از این مرد.
ولی خب... بک هیچوقت آدم عاقلی نبود. برای همین الان سعی میکرد هماهنگ با اون مرد قدم برداره تا عقب نمونه.
+ به چیزی نیاز نداری؟ برای خونه چیزی نمیخواین؟درحالیکه از کنار هایپرمارکت بزرگی رد میشدن پرسید.
_ نه. همه چیز داریم.
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...