+ یکمی گریه کرد ولی بهش آبنبات دادم. الانم روی تختش خوابیده.
بک نفس راحتی کشید. اگر شرایط عادی بود باید مینسوک رو بخاطر خریدن دوبارهی آبنبات دعوا میکرد. دندونهای هیونکی آخرش بخاطر اون حجم از شیرینیجات خراب میشد ولی چیزی نگفت. همین که الان پسرش آروم بود باید خدا رو شکر میکرد. دیشب تا صبح نتونسته بود بخوابه چون هیونکی دائم بیدار میشد و نق میزد. چند باری گریههاش طولانی و عذاب آور شده بود ولی از شدت خستگی خوابش برد. نزدیکهای صبح بود که بالاخره بین گریههاش گفت که جیش داره.
هیچوقت فکرش رو نمیکرد برای جیش کردن کسی اینقدر ذوق کنه. بقیهی شب رو از شادی نخوابیده بود. صبح به محض مرخص شدن هیونکی مینسوک خودش رو رسوند تا بچه رو به خونه ببره و خودش هم باید به سر کار میرفت. امروز حتما به آقای وو میگفت که طبق قرارداد باید روزهای کاریش فقط سه روز در هفته باشه. نمیخواست و نمیتونست برای هر روز این همه مسافت رو بکوبه و بره تو خونهایی کار کنه که رئیسش، دوست پسر سابقش حساب میشه.
_ خوبه. مراقبش باش لطفا. سعی کن بهش مایعات زیاد بدی. دیدی که... دکتر گفت باید مثانهاش زیاد کار کنه.
+ باشه. تو راه اومدنی براش شیر کاکائو خریدم. بیدار که بشه، بهش میدم بخوره.
_ ممنونم مین. نمیتونم لطفت رو فراموش کنم
+ لطفی نیست. هیونکی رو مثل بچهی خودم دوست دارم. الانم برو به کارت برس. بعدا میبینمت.
بعد از خداحافظی با مینسوک زنگ ویلا رو به صدا درآورد. شدیدا به تخت و پتوش نیاز داشت. حس میکرد میتونه یک شبانه روز بیوقفه فقط بخوابه. با بازشدن در و داخل رفتنش دوباره اون حس کوفتی به سراغش اومد. اضطراب مزخرفی که از دیروز باهاش دست و پنجه نرم میکرد. دیدن دوبارهی اون مرد مضطربش میکرد. نمیخواست به رابطهی قدیمی خودش و اون فکر کنه ولی... چطور میشد؟ اونها گذشتهایی با هم داشتن که، از اثرات خیلی بارزش میتونست به هیونکی اشاره کنه.
پوفی کرد و به سمت خونه رفت. کمی بعد از عوض کردن لباسهاش و پوشیدن لباس مخصوص به سمت اتاق کریس حرکت کرد تا برنامهی کاری اون روزش رو بدونه. تقهایی به در زد و وارد شد. کسی توی اتاق نبود. با چشمهای گرد شده اطراف رو از نظر گذروند. یعنی... امروز به سر کار نیومده بود؟
ولی خودش دیشب پیام داد. اون بود که ازش میخواست اون روز به سر کار بره. گوشیش رو بیرون کشید تا پیامش رو چک کنه و ببینه درست خونده یا نه. ممکن بود بخاطر خستگی و استرس، پیام رو اشتباه خونده باشه؟ متن پیام رو باز کرد و دوباره و سه باره خوند. نه. اشتباه نکرده بود. خود اون مرد ازش خواست به دیدنش بره.
شمارهاش رو گرفت و گوشی رو به صورتش چسبوند. بعد از چندتا بوق بالاخره تماس برقرار شد.
+ الو بفرمایید.
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...