سلام به همگی
یه پارت خیلی طولانی اینجاست دوستانمنتظر نظراتتون هستم و لطفا ووت رو هم فراموش نکنین😇❤
**********************
به تازگی گریهی هیونکی تموم شده و پسرک همچنان بیقراری میکرد. با وجود داروهایی که گرفته بود بدنش خارش داشت و با تکون دادن دستش بخاطر سرم جیغش هوا میرفت و دور جدیدی از گریههاش شروع میشد. چانیول بغلش میکرد و با پایهی سرم تو اتاق میچرخید و سعی میکرد آرومش کنه ولی انگار آروم شدن برای اون پسر بیمعنی بود.
فقط وقتی آروم شد که بک بغلش کرد و هردو روی یک تخت نشستن. چان هیونکی رو به بک داد و پسرش خودش رو تو بغل پدرش مخفی کرد و بیصدا اشک ریخت. کم کم اشک ریختنش آروم و هق هق ضعیفی باقی بود.بکهیون حالش از صبح بهتر بود و تنها چیزی که نگرانش میکرد وضعیت هیونکی بود. پسرش اینبار بیشتر از هروقت دیگهایی بیقراری میکرد. نمیدونست بخاطر اثر داروهاست و یا واقعا مشکلی داره. به اصرار چانیول دکتر برای معاینهاش اومد و مطمعنشون کرده بود حالش خوبه ولی نمیتونستن علت گریههاش رو بفهمن. پسرش بچهی بدعنق و بهانهگیری نبود ولی الان داشت اذیتشون میکرد.
وقتی آروم شد چان به سمت بک به آرومی لب زد:
+ خوابیده؟و بک با تکون دادن چشمهاش مخالفت کرد. پسرش با اخمهای تو هم و لبهای جلو اومده تو بغلش بغ کرده بود و چیزی نمیگفت. چان به آرومی گفت:
+ هیونکی عزیزم... حالت خوبه بابا؟هیونکی بدون اینکه سرش رو برگردونه با بغض و صدای گرفتهایی گفت:
× بریم خونه.بک روی موهاش رو بوسید و گفت:
_ میریم عزیزم. صبح که بشه میریم خونمون.هیونکی سرش رو بالا آورد و با چشمهای اشکی به پدرش خیره شد.
× الان بریم.
_ الان نمیتونیم. فردا باید دکتر بیاد و بگه حالت خوب شده تا بتونیم بریم.
با همون صدای بغضی گفت:
× من خوبم... الان بریم.بک نگاه درموندهاش رو به چان داد. حالش بد بود. از نظر جسمی دیگه ضعف نداشت ولی خودش رو مسئول حال بد هیونکی و این اشکهاش میدونست. اگر فقط حواسش رو به پسرک بازیگوشش جمع میکرد هیچوقت این اتفاق نمیوفتاد. چطور نفهمیده بود هیونکی نایلون خوراکیها رو با خودش به اتاق برده؟ تصور اینکه اگر دیر به بیمارستان میرسید چه بلایی سر هیونکی میومد هم از توانش خارج بود.
چانیول چیزی برای آروم کردن پسرش به ذهنش نمیرسید پس اولین چیزی که بهش فکر کرد رو به زبون آورد.
+ نمیتونیم الان بریم خونه عزیزم. اگر الان بریم پس کی میخواد فردا بره دنبال بِل؟
چشمهای هیونکی و بک به یکباره گرد شد.
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...