دیشب بدترین شب زندگیش بود. هیونکی تب کرد و تا خود صبح گریه کرده بود. بارها لباس پوشید و به هیون هم لباس پوشونده بود تا به بیمارستان برن ولی هیونکی با جیغ و گریه میخواست خونه بمونن. نه تونست اون بچه رو به بیمارستان ببره و نه بیقراری پسرش آروم میشد.
نمیتونست به کسی زنگ بزنه. مینسوک قطعا ساعت ۴ صبح نمیتونست به اونجا بره و چان... نمیتونست خودش رو راضی کنه به اون زنگ بزنه. نمیدونست شرایطش با اون دختر چطور پیش رفته و توقع بیجایی بود اگر میخواست به اونجا بیاد.
از یه جایی به بعد خودش هم زیر گریه زد و تو مسابقهی کی بیشتر میتونه گریه کنه شرکت کرد. پسرکش اونقدر گریه کرد تا بیحال تو بغلش خوابش برد و از اون به بعد نوبت بک بود که گریه کردن رو به تنهایی ادامه بده.
نمیدونست علت حال بد پسرش و تبی که کم و زیاد میشد چیه. برای همین به محض روشن شدن هوا لباس خودش و هیون رو عوض کرد و خودش رو به بیمارستان رسوند. وقتی دکتر گفت علت خاصی نداشته و خیالش رو راحت کرد که مشکل عفونی و یا هرچیزی که به کلیههای بیمار پسرش ربط داشته باشه نیست.
میدونست ممکنه ارتباطی نداشته باشه ولی... میخواست ربطش بده به چان. مخصوصا اون سوالهایی که آخر شب هیونکی پرسیده بود. پسرکش استرس داشت که با فهمیدن واقعیت بیماریش، اون مرد دوستش نداشته باشه. که دیگه پیشش نیاد و باهاش بازی نکنه.
اون برای نگرانی و استرس داشتن خیلی کوچیک بود با این حال... با فکر به این مسائل تب میکرد. وقتی پسرش رو روی تخت خوابوندن و دوباره براش سرم زدن نتونست جلوی اشکهاش رو بگیره. اونقدر گریه کرده بود که چشمهاش به سوزش بیوفته.
رنگ پریدهی هیونکی روح رو از تنش جدا میکرد. چرا باید بچهی اون مشکل داشته باشه؟ چرا باید از بچگی درد بکشه؟ چرت نمیتونست کاری بکنه؟ چرا اونقدر ناتوان بود که بجز اشک ریختن کاری ازش برنیاد؟
کنار تخت پسرش نشست و دست کوچیکش رو تو دستهاش گرفت. دوباره به پسرکش سرم زده بودن و به این فکر میکرد که چقدر باید بیحال باشه که حتی برای گریه کردن هم بیدار نشده. سرش رو کنار دست پسرش روی تخت گذاشت و نفهمید چطور خوابش برده. با لرزش چیزی تو جیب شلوارش چشمهاش باز شد و سرش رو برداشت.
هیونکی هنوز بیدار نشده بود. نگاهی به اطراف انداخت. وقتی به اونجا اومدن بقیهی تختهای اتاق خالی بود و الان
دختر بچهایی به تنهایی با فاصلهی دو تخت از هیونکی خوابش برده بود. چقدر باید خوابش عمیق بوده باشه که حتی صدای اومدن بیمار دیگهایی رو نشنیده باشه.
گوشیش رو از جیبش بیرون کشید. مینسوک زنگ میزد._ الو...
+ الو بک. شما کجایین؟ چرا هرچی زنگ میزنم درو باز نمیکنی؟
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...