سکوت بدی بینشون حاکم بود. انگار که هیچکس جرئت شروع بحث رو نداشت و هرکی تو دنیای خودش سر میکرد. بکهیون به این فکر میکرد که دوست قدیمیش تا جه حد عوض شده و نگاه لوهان میخ هیونکی شده بود. اون بچه از تصوراتش بانمکتر بود و نمیخواست به شباهت قشنگ و کیوتی که به بک داشت فکر کنه. سهون تو افکار خودش خانوادهی پارک رو بخاطر اذیت کردن این دو نفر سرزنش میکرد و به فکر پیدا کردن یک راه بود.
لوهان نگاهشو از هیونکی به بکهیون میبرد و برمگیردوند تا شباهتهای بیشتری پیدا کنه. اون بچه بدون شک چشمهاش بکهیون رو داشت و چال گونهی چانیول رو. خیلی زیادی بانمک بود. به هیونکی لبخند زد و پسرک عروسک زشتشو بیشتر تو آغوش گرفت و سرش رو پایین انداخت. الان ازش خجالت کشیده بود؟
بکهیون نگاهش رو به لوهان داد و با هم چشم تو چشم شدن. کسی چیزی نمیگفت و فقط مدت زیادی به هم خیره شده بودن. انگار که دلخوریهای قدیمی هنوز از بین نرفته و دلهاشون باهم صاف نشده بود. باید صادق میبود. هرگز فکرش رو نمیکرد که لوهان رو بعد از این همه سال، اینجا و در این حالت ملاقات کنه. اینجا، توی این خونه، تو این وضعیت و کنار این مرد، با اون زخم گنده و تازهی روی گردنش... قطعا فرای تصوراتش بود.
لوهان هم متعجب بود. از اینقدر پختهتر شدن بک که توی چهرهاش هم مشخص بود. از آرومتر شدن شخصیتش. از برخورد خیلی خیلی خوبش با پسرک کنارش وقتی که کمکش میکرد کفشهاش رو دربیاره. بکهیون مطمعنا خیلی عوض شده بود.
سهون که اون سکوت تا حد خیلی زیادی معذبش کرده بود با سرفه صداش رو صاف کرد و گفت:
+ ام... اینجا رو راحت پیدا کردی؟ مشکلی نداشتی؟بک نگاهش رو از لوهان گرفت و آلفای کنارش داد. لبخند سادهایی زد و گفت:
_ بله راحت بود. مشکلی نداشتیم.+ خوبه. معمولا... کمی سخت میشه اینجا رو پیدا کرد. مسیریابها از سمت مخالف آدرس میدن و گیج کنندهاس.
و بک فقط سرش رو تکون داد. دوباره سکوت شد ولی با گذشت زمان خود بک به حرف اومد و گفت:
_ ببخشید آقای اوه ولی... نمیتونم بگم چقدر متعجب شدم وقتی پیامتونو دیدم. و خب... حرفهایی که زدین... هیچ درکی ازش ندارم و این نگرانم کرده. مشکلی هست؟ اتفاقی افتاده که من بیخبرم؟نه به پیامهای لوهان اشارهایی کرد و نه نیازی بود بگه اونقدر اتفاقات عجیب این مدت افتاده که حتی اگر بگین قراره سنگ از آسمون بباره هم تعجب نمیکنم.
سهون نگاهی به لوهان انداخت که مشغول دید زدن هیونکی بود و دوباره نگاهش رو به سمت پدر و پسر سوق داد. هیونکی که مشخص بود ازشون خجالت میکشه عروسکش رو بغل کرده بود و از کنار بکهیون تکون نمیخورد. هر از گاهی سرش رو بالا میاورد و لوهان با نگاه خیره سورپرایزش میکرد و مجبور میشد دوباره سرش رو پایین بندازه. انگار پسرک متوجه جو سنگین بین بزرگترها شده که دست از شیطنت و بازیگوشیش کشیده بود.
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...