دارچین (۳)

2.2K 506 131
                                    

دست بک رو بین دست‌هاش گرفته و سرش رو روی تخت گذاشته بود. کمرش اذیتش میکرد. مدت زمان زیادی میشد که کنار تخت امگاش نشسته و همین کمر حساسش رو به درد انداخته بود‌. میتونست روی کاناپه‌ی گوشه‌ی اتاق کمی دراز بکشه ولی نمیخواست حتی برای سانتی‌متری ازشون دور بشه. امروز از خونه بیرون زد و الان هردو نفرشون رو روی تخت بیمارستان میدید. دیگه هرگز ازشون جدا نمیشد.
هنوز حرف‌های دکتر رو وقتی خودش رو به اتاق بک رسونده بود بخاطر داشت.

" + بدنشون به شدت ضعیفه و استرس زیادی داشتن. فکر میکنم با توجه به شرایطشون این بارداری خیلی پر ریسک و حتی بشه گفت خطرناک باشه. پیشنهادم اینه یه محیط آروم و به دور از هیجان براشون فراهم کنید وگرنه هردو نفر دچار مشکل میشن. گفتنش درست نیست ولی شاید بهتر باشه به این بارداری خاتمه بدید. بدنش تو شرایطی نیست که بتونه بچه رو نگه داره و ممکنه مشکلات زیادی هم براش بوجود بیاد. تا دیر نشده تصمیم بگیرید. "

نیازی به فکر اضافه نبود. اون بچه به دنیا نمیومد. با تمام وجودش اون بچه رو میخواست و حتی میتونست بگه دوستش داره ولی... نه بیشتر از بکهیون. اون و سلامتیش خیلی مهم‌تر بودن. حق با بک بود. نباید بخاطر خودخواهی خودش سلامتی بکهیون و اون بچه رو به خطر مینداخت. حتی نباید با نامردی یه بچه‌ی مریض دیگه به این دنیا اضافه میکرد. هیون‌کی و گریه‌هاش وقتی میخواستن به بیمارستان بیان به اندازه‌ی کافی به قلبش درد میداد که نتونه اون درد رو برای بچه‌ی دیگه‌ایی تحمل کنه.

سرش رو بالا آورد و نگاهش رو به هیون‌کی که روی تخت دورتری از بک خوابیده بود داد. بعد از اینکه بکهیون رو پیدا کرد و با پزشکش حرف زد درخواست یه اتاق VIP کرده بود. هیون‌کی رو هم به اون اتاق منتقل کردن و الان هردو نفرشون رو کنار خودش داشت. صبح که از خونه بیرون میزد حتی به اینکه اینجا و روی تخت بیمارستان میبینتشون فکر هم نمیکرد. همه‌ی این‌ها زیر سر اون مار عوضی بود.

البته از کجا باید میدونست اون دختر عوضی روزهای قبل تعقیبش کرده و امروز به خونه‌ی بکهیون میره. خودش گفته بود باید صحبت کنن و چی نصیبش شده بود؟ چرت و پرت‌های اون عوضی و بعد هم تماس شارلوت که میگفت حال بکهیون و هیون‌کی بد شده. بک چطوری به خونه راهش داده بود؟ چطور حاضر شده بود حتی باهاش همکلام بشه؟ شارلوت تا چه حد پررو و وقیح بود که بعد از کاری که با آزمایش‌ها کرده روش شده بود بکهیون رو ببینه. حتی یادآوری اضطراب و استرسی که طی چند ساعت گذشته کشیده بود هم دیوونه‌اش میکرد.

نمیدونست چطور خودش رو به بیمارستان رسونده. نفهمید کی به پذیرش رفته و درمورد بکهیون پرسیده. حتی حرف‌هایی که دکتر میگفت رو هم به سختی به یاد میاورد.

فقط یک چیز تو مغزش دائم تکرار میشد و اون هم بد بودن حال بکهیون و هیون‌کی بود. حتی فرصت نکرد با دیدن شارلوت بطور درست و شایسته واکنش نشون بده. شانس آورده بود مسائل مهمتری برای نگرانی داشت وگرنه چشمش رو روی همه چیز میبست و گردن اون دختر رو خورد میکرد.
فقط اگر نگران وضعیت این دو نفر نبود محال بود بزاره اون دختر سالم از این بیمارستان بیرون بره. با خودش چی فکر میکرد؟ که بعد از گفتن یه مشت چرت و پرت راضی به ازدواج میشه؟ روزی که به کره برگشت میدونست شارلوت آدم سالمی نیست و اگر بخاطر اون ویزای کوفتی نبود حتی برای یک ثانیه هم کنارش نمیموند ولی الان به دیوونه بودن اون دختر یقین داشت. اسم خودش پای اون پروژه بود که بود. اسپانسر شخص دیگه‌ایی بود که بود. نهایتا توبیخش میکردن و مجبور میشد جریمه بده. مطمعنا جریمه دادن بهتر از تعهد ازدواج با دختری بود که از حیله‌گری و دروغ‌گویی چیزی کم نمیذاشت.

The Type [ Completed ]Where stories live. Discover now