+ خب پسرم... تو چی میخوری؟
از هیونکی که نگاهش به اطراف بود و با چشمهایی هیجان زده بیرون رو میپایید پرسید. هیونکی متوجه سوال پدرش نشد و تمام تمرکز معطوف اتفاقهایی بود که خارج از این محیط میافتاد.
+ هیونکی با شمام. میگم چی میخوری بگیرم عزیزم؟
نگاهش رو از در گرفت و به پدرش داد.
× من گرسنه نیستم.
+ ولی صبحانه هم نخوردی. اگر چیزی نخوری چطور میخوای بازی کنی؟
با یادآوری برنامهایی که داشتن دوباره چشمهای بچه برق زد و گفت:
× من سیرم. میشه الان بریم شهربازی؟چانیول سرش رو به نشانهی مخالفت تکون داد و با جدیت گفت:
+ نه. باید اول یه چیزی بخوری.× اما گشنهام نیست.
+ امکان نداره گرسنه نباشی. دیشب هم شام نخوردی و الانم اگر بک بفهمه هردومون رو دعوا میکنه.
و منو رو جلو کشید تا خودش خوراکیایی طبق سلیقهی پسرش سفارش بده.
+ شیرکاکائو خوبه؟ بگم بیارن؟
× لوهان میگه شیرکاکائو ندارن.
+ لوهان اشتباه میگه. ازشون بخوایم درست میکنن.
و با دست به گارسون اشاره کرد که برای گرفتن سفارش به سر میزشون بیاد. بعد از سفارش دادن شیرکاکائو برای خودش و هیونکی به همراه کیک شکلاتی، پسر جوون از میز فاصله گرفت و دوباره تنهاشون گذاشت.
هیونکی که مشخصا حوصلهاش سر رفته بود پاهای کوچیکش رو تکون میداد و سرش رو به کنار روی میز گذاشت. سوهیون سمت دیگهی میز کنار پدرش روی صندلی کودک نشسته بود و خودش رو با تخم مرغهای پختهایی که چان روی دستهی صندلی براش گذاشته بود سرگرم میکرد. با هر تکهایی که به سمت دهنش میبرد بزاق زیادی ترشح میکرد و با صدای بانمکش لبخند به لب پدرش میاورد.
چانیول که عاشق این وقت گذروندن با بچههاش بود گاهی با هیونکی حرف میزد و هرازگاهی با دستمال دور دهن پسر کوچیکش رو تمیز میکرد. مراقب بود تکههای بزرگ داخل دهنش نذاره و یا به سرفه نیوفته.
با دیدن هیونکی که سرش رو روی میز گذاشته بود گفت:
+ چیشده بابا؟ حالت خوب نیست؟هیونکی سرش رو بلند کرد و به آرومی پرسید:
× بابا هیون، کی میاد؟بازهم با شنیدن اون اسم لبخند زد. عادت جدید پسرش تو صدا زدن بکهیون بیش از حد بامزه بود و این واقعیت رو که زندگیش پر از هیون شده رو دوباره یادآوری میکرد. الان یه بکهیون، یه هیونکی و یه سوهیون به همراه قلبی لبریز از عشق و شادی داشت. چطور فرصت کرده بود اینقدر در خوشبختی غرق بشه؟
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...