هنوز از عصبانیتش کم نشده بود. دوباره از پنجرهی اتاقش به پسری که سعی میکرد جلبکهای کف استخر رو بکنه نگاه میکرد. بکهیون سخت تلاش میکرد کارش رو سریعتر تموم کنه و همین اعصاب چان رو به بازی گرفته بود. یعنی اینقدر برنامهایی که داشتن مهم بود که بک اون همه خم و راست شدن بیوقفه و صددرصد کمردرد بعدش رو به جون میخرید؟
دائم با خودش تکرار میکرد که به اون ربطی نداره. اونا دیگه رابطهایی با هم ندارن و بک میتونه با هرکسی و هرطوری که دلش میخواد قرار بذاره. ولی... چرا دائم اسم خانواده رو میاورد؟ تقریبا مطمئن شده بود این خانوادهایی که میگه قطعا خانوادهی خودش و پدر و مادرش نبودن پس... ازدواج کرده بود؟
چرا حلقه نداشت؟ چرا مارک نشده بود؟ کدوم آلفایی حاضر میشد امگاش بدون مارک شدن بچرخه و با رایحهاش هزاران آلفای دیگه رو دیوونه کنه؟ اونم اگر... رایحهایی به خوبی رایحهی قهوهی بک داشت.
ماگ چاییایی که به دست داشت دیگه سرد شده بود. همچنان کنار پنجره بود و با دستی توی جیبش به بکهیون نگاه میکرد. حتی غذاهم نخورده بود. کیونگسو رو دنبالش فرستاد که برای غذا به داخل خونه برگرده ولی رد کرده بود. میگفت باید زودتر کار رو تموم کنه. از تکون خوردن موهاش میتونست بفهمه داره باد میاد. سردش نبود؟ بکهیون همیشه به شدت سرمایی بود و با کوچیکترین تغییر دمایی سرما میخورد. الان چی؟
قطعا بخاطر خم و راست شدنش عرق میکرد و قطعا این هوای خنک بیرون میتونست باعث مریض شدنش بشه. بک دست از کار کشید و طی و تشت رو روی زمین گذاشت. دستش رو به پهلوی سمت راست برد و کمی خم شد. پشتش بهش بود و نمیتونست چهرهاش رو ببینه. حتما کمرش درد گرفته بود.
ساعت رو چک کرد. ۴ بعد از ظهر بود و مهمانش باید کم کم میرسید. وقتی پدرش زنگ زد و گفت پسر آقای اوه قرار ناهار رو به یه قهوهی ساده تغییر داده، خیلی بهش برخورد. میزبان اون بود و اون باید تعیین میکرد که به صرف چی مهمانش رو ببینه. اگر از طرف پدرش قول نداده بود همین امروز پروژه رو کنسل میکرد ولی بخاطرش این همه راه رو اومده بود. پس... فقط باید کارش رو انجام میداد تا بتونه زودتر برگرده.
صدای زنگ خونه بلند شد. پس اومده بود. چایی یخ کردهاش رو روی میز گذاشت و رفت تا اطلاع بده در رو برای مهمانش باز کنن.
*********************
کمی میترسید. پهلوش و جای عملش درد گرفته بود. چند باری دستش رو به اونجا گرفت و با مالش دادن جای بخیههاش خواست پوستش رو گرم کنه ولی... هیچ نتیجهایی نداشت. شاید بخاطر تحرک زیادش بود. شاید بخاطر خم شدن زیاد.
هوا خنک بود و باد نسبتا سردی میوزید. این استخر کوفتی از چیزی که به نظر میومد بزرگتر بود و داشت جونش رو میگرفت. هرچی میکند اون جلبکها تموم نمیشد. بالاخره آخرین جلبک رو هم کند و صاف ایستاد. کمی کمرش رو خم و راست کرد که دوباره درد بدی تو پهلوش پیچید. چطور ممکنه کلیهایی که نداری درد بگیره؟ اولین سوالی بود که به ذهنش رسید.
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...