+ خب. پس قرار شد چیکار کنی؟ بگو میخوام بشنومش.
سوهیون در حالیکه میدوید تا به پدرش برسه گفت:
_ ساکت میشینم و نقاشی میکشم تا بابا یولی کارش تموم شه.چانیول لبخند زده و سری تکون داد. سوهیون حرف گوشکنترین پسری بود که تو زندگیش میدید. دستی روی سر پسرکش کشید و گفت:
+ آفرین. باید کمکم کنی تا کارهام رو زودتر انجام بدم و سریعتر برگردیم باشه؟ میدونی که امشب قراره دوباره کارتون ببینیم مگه نه؟_ آره. میخوایم اینو ببینیم.
و بستهایی که دستش داشت رو بالا آورده و نشون داد. چانیول خیلی دقیق نمیدونست پسرش چه چیزی رو داخل بسته پنهان کرده و صادقانه وقتی برای اهمیت دادن هم نداشت. تمام حجم فکرش رو تلاش برای توجیه علت تاخیرش پر کرده و بخاطر استرس ضربان قلبش کمی بالا رفته بود. امروز دیرتر از همیشه از خواب بیدار شده بود و پیشنهاد لحظهی آخر بکهیون باعث شد وقتش بیشتر از این هم گرفته بشه.
یک حمام گرم به همراه رابطهایی سریع با امگاش و بعد هم آماده کردن پسرها برای اینکه امروز رو تنها نباشند. هیونکی به همراه بک در خونه میموند تا مقدمات جشن امشب رو فراهم کنن و مسولیت نگهداری از سوهیون رو خودش به عهده گرفته بود. در بین مسیر چندباری خمیازهی بلند و طولانی پسرکش رو شکار کرده بود و میدونست سیب قشنگش خستهاست. با دیدن خستگی پسرش بیشتر مصمم میشد که حداقل این برنامههای تفریحی رو برای شبهایی که روز بعد برنامهی خاصی نداشتند بذاره.
شب قبل دوباره همنشینی خانوادگی داشتند و انیمیشن مورد علاقهی سوهیون در تلویزیون بزرگ خونشون پخش شد. بکهیون به کمک هیونکی پاپکورن و کلوچه درست کرد و خودش سوهیون برای گرفتن کورن داگ بیرون رفتن. تا نیمهی شب از دیدن انیمیشن در جست و جوی نمو لذت بردن و تمامی خوارکیها رو تموم کردند. این شبنشینیهای خانوادگی رو بینهایت دوست داشت و ازشون لذت میبرد اما بهتر بود فکری برای ساعت برگذاریش میکرد. امروز هم بکهیون کلاس صبحش رو از دست داده بود و هم خودش نتونست به موقع وارد شرکت بشه.
سوهیون رو بغل گرفت و سریعتر به سمت ورودی رفت. با وجود پاهای کوچیک پسرش ممکن نبود سرعتشون خیلی زیاد بشه.
_ ندو بابا.
سوهیون از سرعت زیاد میترسید. حتی وقتی پسر کوچیکش همراهش بود نمیتونست با سرعت زیاد رانندگی کنه و الان هم اجازهی دویدن نداشت. سوهیون دستهاش رو دور گردنش حلقه کرده و بدنش رو منقبض کرد. نگران از ترسیدن پسرش سرعتش رو کم کرد و درحالیکه نفس میگرفت گفت:
+ من ممکنه برم جلسه هیونی. قول میدی وقتی من نیستم تو اتاقم بمونی و بیرون نری؟_ بیرون نمیرم.
بوسهایی روی پیشونیش زد و آفرین پسر خوبم رو زمزمه کرد.
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...