همیشه میدونست نباید برای کاری برنامه ریزی کنه. نه اینکه بد باشه فقط... اون خیلی ازش متنفر بود. درک نمیکرد چرا بعضیا کلی وقت میذارن و چیزی رو برنامه ریزی میکنن که لحظهی آخر قراره عوض بشه. در کل... همیشه همین بود، مکه نه؟ این تغییرهای یهویی و ثانیهی آخری. مثل تودش که فقط برای یک سفر معمولی به کره برگشته بود و بعد... خب دیگه قرار نبود به آمریکا بره. مثل پدرش و اصرار زیادش برای انجام پروژهایی که الان دیگه حتی پیگیرش هم نمیشد و نمیدونست اصلا میتونه تمومش کنه یا نه.
و یا مثل برنامهایی که بکهیون برای امروز داشت و ثانیهی آخر عوض شد. قرار بود به همراه مینسوک به خونهی قبلیش بره و وسایلش رو به خونهی چان منتقل کنه اما... به لطف هیونکی همه چیز عوض شد.
پسرکشون که همچنان حال خوبی نداشت صبحش رو با استفراغ شروع کرد و یکبار اون دو نفر رو تا مرز سکته برد. بعدش گریههای شدید و بهانهگیریهای بیدلیلش شروع شد و حتی نمیتونست بفهمه جونگین چطور موفق شد بعد از چهل دقیقه گریه کردن، آرومش کنه. هیونکی بعد از اتمام گریههای با صورت و چشمهای خیس مثل کوالا به بکهیون چسبید و حتی برای یک ثانیه هم ازش جدا نمیشد.
بکهیون هم داوطلبانه پسرکش رو تو آغوش گرفته بود و با خودش همه جا میبرد. به سختی تونست بهش صبحانه بده ولی هیونکی بازهم بالا آورد. به کمک چان دوتایی به حمام بردنش و کمی آب بازی کردن ولی هیونکی اونقدر رنگ پریده و بیحال بود که ذوق اون دو نفر رو برای بازی کور میکرد.
در آخر به پیشنهاد خودش، بکهیون خونه مونده بود تا کمی به کارهای هیونکی رسیدگی کنه و خودش، برای منتقل کردن وسایل خونهی بک به اونجا اومده بود. مینسوک رو دید و کمی با هم حرف زدن. از وضعیت پسرش پرسید و گفت اگر امروز وقت کنه حتما بهشون سر میزنه. مطمعنا که پیشنهاد بینظیری بود چون هیونکی هم دوست داشت مین مین عزیزش رو ببینه.حدودا یک ساعت اونجا بودنش طول کشید تا اینکه خود بکهیون تماس گرفت تا درمورد وضعیت باخبر بشه.
+ نگران نباش بک. تمام وسایلی که گفتی رو جمع کردم. ماشین تا نیم ساعت دیگه میارشون اونجا.
_ آها. باشه ممنون. ماهم کمی انباری رو مرتب کردیم تا جا برای وسایل باز باشه.
+ کتابها و لباسهای هیونکی رو خودم میارم. اومد اونجا و ندیدیش هول نکن.
_ باشه ممنون.
و کنار کشید تا مردی که میز شیشهایی کوچیک وسط هال رو به سمت ماشین میبرد بتونه از اونجا رد بشه.
+ هیونکی چطوره؟ بهتر شد؟
_ دراز کشیده و کیونگ براش داستان میخونه. هنوزم بیحاله.
+ غذا چی؟ هیچی نخورده؟
_ براش بستنی آوردم ولی حتی نتونست یک قاشق بخوره.
چان اخم کرد. این حال بد هیونکی جونش رو میگرفت.
+ تو راه که میام براش کورن داگ میگیرم با سیب زمینی. شاید این بتونه راضیش کنه یه چیزی...
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...