با فشار دست امگا روی تخت افتاد و خیلی سریع لبهاشون درگیر بوسهی عمیقی شد. بکهیون اونقدر با هیجان و سریع از لبهاش کام میگرفت که حتی فرصت همکاری هم پیدا نمیکرد. با حس دستهای امگا زیر لباسش وقتی روی عضلات شکمش کشیده میشد ناباور خندید و برای ثانیهایی بوسه رو قطع کرد.
+ خدای من... بک...
اما بک بازهم فرصتی نداد و بوسهی دیگهایی رو شروع کرد.
_ میخوامت
روی لبهاش زمزمه کرد و برای نفس گرفتن ازش فاصله گرفت.
+ فکر میکردم... حاضر شدی که خودت رو به کلاست برسونی. خسته به نظر میومدی.
_ نه برای این.
و سرش رو تو گردنش فرو کرد و بوسههاش رو روی رگ آلفا گذاشت. پایین تنهاش رو به عضو چان فشار میداد تا بیشتر تحریکش کنه.
بوی قهوه تمام مشامش رو پر کرده بود و میدونست امگاش هیت نشده. فرومونهاش به شدت زمانی که هیت میشد نبود و این همه هیجانش برای داشتن رابطه وقتی که هیت نبود باعث میشد ضربانش بالا بره.
+ این همه خوشبختی رو مدیون چیم امگا؟
بک پوزخند زد و جوابی نداد. وقتی تمام گردن چان رو مارک گذاشت ازش فاصله گرفت و گفت:
_ مدیون اینکه امروز بچهها نیستن.نوبت چان بود که پوزخند بزنه.
+ پس باید بیشتر از اینکارها بکنیم. کاش همیشه تولد مینی باشه.
دستش رو دور کمر بک حلقه کرد و تو یک حرکت پوزینشون رو تغییر داد. الان خودش روی بک بود و امگا به پشت روی تخت. صورتش رو نزدیکتر برد و با صدایی گرفته گفت:
+ برای کسی که تمام شب قبل رو درس خونده و روزش با کلاسها گذشته یکم زیادی هیجان داری امگا. همهاش مربوط به نبودن بچههاست؟_ و بودن آلفام.
از جوابی که شنید راضی بود. لبخند رضایتی به لب آورد و دوباره لبهاش رو به لبهای بک رسوند. هردو به این رابطه در اون وقت روز و اول صبح نیاز داشتند. بخاطر کارهای خودش و دانشگاه و درسهای بک، معمولا نمیتونستن رابطههای منظمی و یا حتی طولانیایی داشته باشن. گاهی مجبور میشد برای یک و یا دو هفته جلوی خودش رو بگیره و امگاش رو انگولک نکنه تا فرصت استراحت رو بهش بده. بکهیون با درسهای دانشگاه که مشخصا تمومی هم نداشت سرگرم بود و بقیهی وقتش رو هیونکی و درسهای مدرسهاش پر میکرد. سوهیون به تازگی سه ساله شده بود و میتونست بگه یکی از خوشمزهترین بچههایی هست که تو زندگیش دیده و تمام روز رو با کارهای پسرکش سرگرم میشد.
بیشترین چیزی که قلبش رو گرم میکرد رابطهی خیلی خوب هیونکی و برادرش بود. البته گاهی حسادتهای کودکانه بینشون شکل میگرفت اما هرگز نیازی به نگرانی نبود. اون دو نفر به خوبی نحوهی تعامل با همدیگه رو یاد گرفته بودن. سوهیون بیشتر شبها در اتاق هیونکی و کنارش روی تخت میخوابید و صبحها بعد از رفتنش به مدرسه گریه میکرد. در طول روز خودش رو با بِل سرگرم میکرد و منتظر برگشتن برادرش میموند.
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...