همگی داخل اتاق به لوهان که هنوز بهوش نیومده بود نگاه میکردن. هیونکی روی پای مینسوک نشسته بود و آبنباتش رو لیس میزد. کیونگسو کنار جونگین ایستاده بود و چیزی نمیگفت. کمی پیش که دکتر برای معاینهی لوهان اومده بود، علت ضعف و بیهوشیش رو شوک و استرس توضیح داد و همه منتظر بیدار شدنش بودن. سکوت بدی که اتاق رو فرا گرفته بود فقط با صدای لیس زدنهای پسرک و گاهی جملهی " بریم خونه " ی مظلومانهاش شکسته میشد.
جونگین آروم تو گوشش پچ زد
× من که گفتم این جشن گرفتن نداره. ببین به چه روزی افتاد.
چشم غرهایی بهش رفت و جوابی نداد. نمیخواست موافقت کنه ولی شاید حق با آلفا بود. اون تاب حتی به هیونکی برخورد هم نکرد. مینسوک سریعا خودش رو رسوند و هیونکی رو عقب کشیده بود. لوهان زیادی واکنش نشون داد و از ترس از حال رفت. درک میکرد تا چه حد نگران جواب دادن به بکهیونه ولی این دیگه زیادی نبود؟ مخصوصا الان که هیچ مشکلی برای هیونکی بوجود نیومده این همه استرس بیمعنی میشد
× به چان چی گفتین؟ دارن میان بیمارستان؟
جونگین با بیخیالی گفت و مینسوک جواب داد:
# گفتیم یه حادثهی ساده پیش اومده و لوهان رو به بیمارستان آوردیم. با هیونکی هم حرف زد و مطمعن شد حالش خوبه. احتمالا بیان اینجا.× اینا همش بخاطر اینه که برای مردن اون بچه شادی کردین. الان نظرت درمورد کارما چیه؟
دوباره به آرومی زیر گوشش پچ زد و اخمها کیونگ بیشتر تو هم رفت. کاش میتونست همین الان جواب درستی به آلفا بده ولی الان جاش نبود.
_ نمیدونستم اینقدر نگران اون بچهایی. چه خبره؟
جونگین با ناباوری بهش خیره شد. حوصلهی یه بحث دیگه رو نداشت.
_ شایدم یه نسبتی باهات داشته که داری اینطوری حرص و جوش میخوری. وگرنه نباید دلیلی داشته باشه.
× باورم نمیشه سو... اصلا باورت نمیکنم.
چشم غرهایی به آلفا رفت و ترجیح داد دیگه چیزی نگه. البته... فعلا.
اتاق دوباره تو سکوت فرو رفت که در به ضرب باز شد و سهون با عجله داخل اومد. از ترس باز شدن در کیونگ کمی تو جاش بالا پرید و اخمهای جونگین تو هم شد. سهون نگاه ترسیدهاش رو تو اتاق چرخوند و با دیدن لوهان که روی تخت خوابیده رنگ از صورتش رفت. به سمتش رفت و گفت:
+ چی... چیشده؟جونگین میخواست جواب بده که به جای همه هیونکی گفت:
# ما داشتیم بازی میکردیم و یهویی لوهان جیغ زد. بعدش روی زمین خوابیده بود. امروز بازی کردیم و خسته شد.هیونکی سعی کرد تمام ماجرا رو تعریف کنه ولی سهون چیزی نفهمید.
+ چ...چی؟
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...