کوتاهترین زمان، کیه؟ به چه مدت زمانی میشه گفت کم؟ کوتاه؟ به فاصله بین رعد و برق و شروع بارون؟ به اندازهی فاصلهی بین دم و بازدم؟ به اندازهی فاصلهی بین پلک زدن؟ به اندازهی بین دو ضربان قلب؟ و یا به اندازهی برگشتن ورق زندگیت؟
شاید هم کوتاهترین زمان، زمان بین ناامید شدن بعد از یه امیدواری زیاده. لحظهایی که حس میکنی تمام دنیا زیر پاهاته و یک ثانیه بعد، این خودتی که داری زیر بار تمام دنیا له میشی. احتمالا همین بود. ولی نباید میذاشت کسی چیزی بفهمه. هیچکس نباید میفهمید چقدر ناراحته. نباید میفهمید چقدر ناامید شده. لبخند میزد و آلفا رو تو بغلش میگرفت.
خودش برای بوسه پیشقدم میشد و لمسهاش رو بیشرمانه به همه جای بدن آلفا میکشوند. توی گوشش تکرار میکرد:
_ عیبی نداره. فدای سرت. اشکالی نداره. درست میشه. چیزی نشده و... عیبی نداره.میتونست ناراحتی و ناامیدی مرد رو از فرومونهای غمگینش حس کنه ولی... کار خاصی هم از دستشون برنمیومد. جواب اون آزمایش اومد و تمام امید این مدتشون رو ناامید کرد ولی... ایرادی نداشت، درسته؟ چانیول نمیتونست به هیونکی کلیه بده. و خب... اشکالی نداشت درسته؟ بالاخره هیونکی کمی بیشتر اذیت میشد ولی زیاد سخت نبود. اینبار علاوه بر خودش، چانیول هم اونجا بود. دوتایی میتونستن کمک کنن کمی حواس پسرک از درد و بیحالیش پرت بشه. چانیول بلد بود. خوب بلد بود پسرشون رو سرگرم کنه. هیونکی کنارش سرگرم میشد و یادش میرفت درد داره. به حرفهای چانیول میخندید و گریهاش متوقف میشد. مطمعنا اینبار قرار نبود سخت بگذره.
مهم نبود چقدر به روی خودش نیاره، چقدر سعی کنه خودش رو بیخیال نشون بده و یا چقدر با شوخی و خنده حواس بقیه رو پرت کنه، ولی حال خودش و چانیول خیلی بد بود. خودش از ناراحتی آلفا و چانیول... قطعا از اینکه نمیتونه کمکی به حال پسرش کنه.یک ساعت قبل مینسوک که چند روزی میشد هیونکی رو ندیده بود، به اونجا اومد و به همراه کیونگ و جونگین، پسرک رو به پارک برده بودن. تا کمی قبل از ساعات سختی که در انتظارشون بود، سر پسرک رو گرم کنن. انگار که کیونگ و جونگین هم حس میکردن باید بک و چان رو تنها بذارن که الان اونجا نبودن.
چان خودش رو با فیلم سرگرم کرده بود. الکی لبخند میزد. لبخند ناشیانهایی که حتی نمیتونست غم چشمهاش رو از بین ببره. فیلمها یکی بعد از دیگری پلی میشدن و حاضر بود قسم بخوره که مرد متوجه هیچ یک از اتفاقاتی که در طی داستان میوفتاد، نمیشه. چندین بار صداش کرده بود ولی چان نفهمید. همین مطمعنترش میکرد که مرد خیلی بهم ریخته. خیلی بیشتر از چیزی که نشون میداد.
بالاخره تلویزیون رو خاموش کرد و همون لحظه بود که چان به خودش اومد. نگاهش رو از صفحهی خاموش به امگا داد و لبخند نصفه نیمهایی زد.
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...