× دوبار... دوباره بخونش...
همین حرف هیونکی کافی بود تا چانیول کتاب رو از اول باز کنه و برای پنجمین بار پیاپی، مشغول خوندن بیلی وارونه بشه. دفعهی اولی که چانیول میخوند و هیونکی و خودش میشنیدن، حتی باورش نمیشد خودش هم دلش برای این داستان تنگ شده باشه و الان فقط میخواست بالا بیاره. اما ظاهرا فقط خودش در عذاب بود چون چانیول و هیون کی هردو لذت میبردن و میتونست صدای ذوق زدهی هیونکی و اشتیاق چانیول برای دوباره و دوباره خوندن اون داستان رو بشنوه. ظاهرا امروز صبح کتابها و باقی اسباب بازیهای هیونکی رو از خونهی چان به اینجا فرستاده بودن و پسرش از خوشحالی روی پا بند نبود.
گاهی اصرار میکرد براش کارتون Ben 10 بذارن و از وسطش مشغول نقاشی کشیدن میشد. چانیول کنارش مینشست و کلمات جدیدی که میخواست هیونکی یادبگیره رو با مدادرنگیهاش میکشید و پسرش به بامزهترین حالت ممکن کلمات رو تکرار میکرد. از نقاشی که خسته شدن به سمت کتابها رفته و تا همین الان مشغول خوندن بودن.
در کل روز عجیبی رو شروع کرده بود. روزی آروم و بدون بد شدن حالش. جالب بود ولی انگار اونجا بودن چانیول و فرومونی که آزاد میکرد میتونست حالش رو بهتر کنه. باعث شده بود صبحانهاش رو با اشتها بخوره و الان برای ناهار بیتاب باشه. نگرانی ایی برای غذا خوردن یا نخوردن، دستشویی رفتن یا نرفتن، بازی کردن یا نکردن هیونکی نداشته باشه چون چانیول همهاشون رو انجام میداد. به هیونکی صبحانه داده بود. باهم بازی کرده بودن. دستشویی برده بودش و برای بعد از ظهر هم برنامهی حمام داشتن.
هنوز باورش نمیشد اجازه داده چانیول شب رو پیششون بمونه. دیشب بعد از پنج بسته رامیونی که خودش و هیونکی دوتایی تمومش کردن از چانیول خواست تنهاشون بذاره و به خونهاش برگرده که با گریه و جیغهای هیونکی حرفش رو پس گرفت. پسرکش از فکر دوباره رفتن بابا یولیش آشفته شده و گریه میکرد. از پاش آویزون شده و التماسش میکرد که نره. میگفت این بازی رو دوست نداره و نمیخواد پیداشون کنه.نقطه ضعف بزرگی که هرگز نمیخواست به کسی اعترافش کنه همین بود. اشکهای پسرش. و وقتی اون اشکها رو میدید، ناخواسته کوتاه میومد. مثل همین دیشب که گذاشت چانیول کنارشون بمونه و همراه با هیونکی تو اتاق دیگهایی بخوابن. هنوز اونقدر احمق نشده بود که بذاره پای چانیول دوباره به رخت خوابش باز بشه. خودش تنها تو اتاقش دراز شد و صدای بگو بخند پدر و پسر رو از اتاق کناری میشنید. میدونست هیونکی دلتنگ چان شده ولی تا این حدش رو فکر نمیکرد. حتی برای یک ثانیه هم از هم جدا نمیشدن و یادش نمیومد تو روزهای گذشته هیونکی تا این حد خندیده باشه. بخاطر نبودن پسرش و عادت نداشتن به تنهایی تا ساعتها بیدار مونده و بالاخره نفهمید کی، از خستگی بیهوش شد.
صبحش هم با صدای خندهی آلفا و پسرش شروع شد و وقتی بیرون رفت هیونکی با ذوق گفته بود:
× بابا بیا... ما صبحونه درست کردیم...
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...