با چشمهای گرد شده به کسی که پشت در خونهاش بود نگاه میکرد. اون دختر رو میشناخت. عکسش رو تو قاب عکس اتاق چانیول دیده بود. دختری که کنار آلفاش ایستاده و با لبخند به دوربین نگاه کرده بود. همون دختری که دردسرهای زیادی براشون درست کرده بود. نگاهش رو به دنبال اثری از چانیول تو راهرو چرخوند و وقتی چیزی پیدا نکرد متوجه شد اون دختر تنهایی به اونجا رفته. شارلوت نگاهش به هیونکی بود که با دیدن آدم ناشناس جدیدی که از نظر ظاهر خیلی با اطرافیانش تفاوت داشت با چشمهای گرد شده قدمی عقب گذاشت و خودش رو به پدرش رسوند.
نگاهش رو بالا آورد و چشمهای گیج بکهیون رو مقابلش دید. شناخته بودش؟ یعنی چانیول ازش حرف زده و یا عکسهاشون رو نشون داده بود؟ بک قدمی جلو گذاشت و هیونکی رو پشت خودش پنهان کرد.
_ میتونم کمکتون کنم؟
چشمهای شارلوت از انگلیسی حرف زدن بکهیون گرد شد. بک لهجه نداشت و مشخص بود به زبان انگلیسی مسلطه. لبخندی که مصنوعی بودنش تو ذوق میزد رو به روی بک زد و سلام کرد.
_ سلام.
بک با مکث جوابش رو داد. شارلوت سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه و گفت:
+ تو... بکهیون هستی؟ درست میگم؟با ابروی بالا فرستاده نگاهش رو از بالا به پایین دختر حرکت داد. لاغر بود و کمی رنگ پریده به نظر میرسید. موهای روشن و چشمهای رنگیش غربی بودنش رو فریاد میزد. شلوار جین جذبی پوشیده بود با تاپ مشکی رنگی که قدش رو بلندتر هم نشون میداد. آرایش چندانی نداشت ولی جذابیتش قابل توجه بود. درست فکر میکرد. شارلوت دختر قشنگی بود.
_ خودم هستم.
با خشکی گفت. شارلوت صافتر ایستاد و چهرهاش رنگ جدیتری به خودش گرفت.
+ میتونم... بیام داخل؟
بک بلافاصله جواب داد:
_ چانیول اینجا نیست. اومده بود تو رو ببینه. اگر الان بری میتونی برسی و...شارلوت سرش رو بالا و پایین کرد و گفت:
+ میدونم. میدونم الان کجاست ولی... من میخواستم با تو حرف بزنم.اخم کرد. متوجه نمیشد.
+ میتونم بیام داخل؟ این بیرون... اینطوری نمیتونیم حرف بزنیم.
دوباره نگاهی بهش انداخت. مهم نبود چقدر دوست نداره با اون دختر همکلام بشه ولی این مسئله و حضور یهوییش پشت در خونهاش کنجکاوش کرده بود. پس بدون هیچ حرفی کنار کشید تا دختر داخل بره. به هرحال اون دختر نمیتونست خطری براشون داشته باشه. شارلوت لبخندی زد و داخل شد.
هیونکی با تعجب وارد شدن اون دختر به خونشون رو میدید. وقتی پدرش شروع به صحبت کردن با زبانی کرد که هیچی نمیفهمید کمی ترسید. قبلا دیده بود پدرش به آرومی به دکترها صحبت میکنه و بعد از اون آمپولهای زیادی بهش زده میشد و دردهای زیادی میکشید. بنابراین این ترس درونش رشد کرده و به این باور رسیده بود که وقتی متوجه حرفهای پدرش نشه، اتفاقهای خوبی در انتظارش نیستن.
با بسته شدن در بکهیون رو به هیونکی روی زانوش نشست و گفت:
_ برو تو اتاق پسرم تا من با اون خانوم...
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...