دعواها ادامه داشت. انگار که اون خونه نباید رنگ آرامش رو میدید. یک روز جدید شروع شده بود و اون زوج بازهم شروع به دعوا کردن. همون بحثهای تکراری درمورد همون مسئلهی همیشگی. بکهیون.
تمام این سالها، روز ساکنین این خونه همینطور شروع میشد. خانم بیون که با گریه و ناراحتی بهانهی پسرش رو میگرفت و آقای بیون که بیتوجه به گریههای همسرش، خونه رو به مقصد شرکت، ترک میکرد.
بحث و مکالمهی اون دو نفر رو تمام ساکنین و خدمتکارهای خونه از بر بودن. خانم بیون که دلتنگ بکهیون بود و آقای بیون که با جملهی " باز شروع نکن میونا " بحث رو نصفه رها میکرد. اما مثل اینکه امروز فرق داشت.
اینبار به جای گریه و هق هق همه صدای داد و فریاد خانم بیون رو میشنیدن و کسی جرئت نزدیک شدن به اون دونفر رو نداشت. جو به شدت متشنج بود و کسی نمیخواست با دخالت بیجا... کارش رو از دست بده.
صدای زن توی سالن میپیچید._ نمیتونی دوباره منو نادیده بگیری و بری دوشیک. این اجازه رو بهت نمیدم.
مرد کلافه ایستاد و گفت:
+ خستم کردی میون. از این بحث تکراری خسته شدم._ خسته نشدی... فقط داری از جواب دادن طفره میری.
+ جواب نمیدم چون لزومی نداره.
زن با صدای بلندی گفت:
_ نمیتونی اینکارو بکنی. نمیتونی بکهیونو از اون خونه بلند کنی.چنگی تو موهاش زد و کلافه هوفی کشید.
_ اون فقط همون خونه رو داره. وضعشو میدونی و نمیتونی...
+ به من ربطی نداره.
زن ناباور و خشمگین جیغ کشید
_ دوشیک...
+ یکبار گفتم بازم میگم... اون پسر دیگه هیچ نسبتی با ما نداره.
_ اون پسرمونه...
+ دیگه نیست.
خواست بره که زن خودش رو بهش رسوند و به بازوش چنگ زد.
_ تا کی میخوای لجبازی کنی؟ چرا نمیتونی اونو بعنوان آدمی که هست ببینی.
+ اون یه بچه داره.
تو صورت همسرش غرید. زن هم کم نیاورد و به همون جدیت گفت:
_ داشته باشه. این کجاش بده؟+ اون یه مرده.
_ خب باشه.
دوباره صداشون بالا رفته بود و عملا فریاد میزدن.
_ چه فرقی میکنه؟ اون... اون الان یه پسر داره. پسرش بهترین بچهی دنیاست و...
+ تمومش کن. این بحث کوفتی رو تمومش کن...
خواست بره که باز هم زن مانع شد._ منشیت گفت. باهاش حرف زدم و اون گفت به شرکت اومده. چی میگفت؟ ازت چی میخواست؟
مرد کمی چشمهاش رو ماساژ داد تا آروم بشه. سینهایی که با سرعت بالا و پایین میشد خبر از عصبانیت شدیدش میداد.
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...