کف دستش عرق کرده بود و دوباره حالت تهوع داشت. سرگیجهاش ثانیه به ثانیه بیشتر میشد و سرش رو به پشتی صندلی چسبوند و چشمهاش رو بست. فایده نداشت. بهتر نمیشد. تمام دنیا دور سرش میچرخید و داخل گوشش زنگ میزد. با صدای باز شدن در ماشین چشمهاش رو باز کرد و نگاهش رو به چانیول داد. آلفا سوار شد و در رو پشت سرش بست.
+ رنگت بدجور پریده بک. بیا باید اینو بخوری.
و سریعا کیک رو باز کرد و نی رو تو بدنهی آبمیوهی فرو کرد. میدونست امگا جونی برای اینکار نداره پس نی رو مقابل دهنش گرفت و بک هم بدون مخالفت مشغول خوردن شد. کیک رو هم کم کم به خوردش داد و آماده بود تا شکلات رو باز کنه. وقتی کیک و آبمیوه تموم شد به سراغ شکلات و بیسکوییت داخل کیسه رفت که شنید:
_ بسه دیگه... حالم بهتر شد.+ هنوز رنگت برنگشته. باید اینم بخوری.
حالش واقعا بهتر بود. به اندازهی قبل ضعف نداشت ولی سرگیجهاش از بین نمیرفت. شاید بهتر بود کمی صبر کنه. خودش رو روی صندلی بالا کشید.
_ خوبم. بخاطر آزمایشها بود که اینطوری شدم.
چان دوباره اخمهاش تو هم رفت. هیچ از اینکارها خوشش نمیومد. امروز هم با اصرارهای شدید بک برای آزمایش اومده بودن. به محض تموم شدن آزمایشها بک فرقی با یه مرده نداشت. رنگش به شدت پرید و حتی نمیتونست دستش رو تکون بده. یکی از هزارمین دلایلی که نباید اون بچه رو نگه میداشتن همین ضعف شدید امگا بود. ولی لجبازیهای بک تمومی نداشت.
خواست بک کمی بیمارستان بمونه تا حالش بهتر باشه اما قبول نکرد. با اصرار از اونجا بیرون زدن و الان سعی میکرد با این خوراکیهای مسخره حال امگاش رو بهتر کنه. مجبور شدن بک رو بغل بگیره و تا ماشین ببره. و به همین دلیل درد کمرش برگشته بود.
بیتوجه به مخالفت کمی قبلش دوباره شکلات رو جلو برد و بک سرش رو عقب کشید.
+ رو اعصابم نرو امگا. اینو بخور تا پس نیوفتادی.
_ حالم خوبه. فقط یکم ضعف کردم.
+ و باید اینا رو بخوری تا بهتر بشی. عجله کن.
نمیخواست بحث کنه. نه توانش رو داشت و نه ظرفیتش رو. تمام دو روز گذشته یک چانیول بداخلاق رو تحمل کرده بود که به امروز برسن. بارها گفته بود نیازی به آزمایش نیست و نمیخواد پیگیری کنه ولی خودش اصرار میکرد. امروز نمیخواست بیدار بشه و تا رسیدن به بیمارستان بارها بهانه آورد و از دلایل نگه نداشتن بچه میگفت. ولی نمیتونست... نمیتونست از بچهاش بگذره. هنوز هیچ علائمی از زنده بودن یک موجود زنده تو بدنش رو حس نکرده بود ولی دوستش داشت. حسی که نمیتونست درک کنه چطور چانیول به اون بچه نداره. اوایل فقط مخالفت میکرد ولی الان مخالفتش شدیدتر شده بود. انگار که از اون بچه متنفره.
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...