هنوز حالش خوب نشده بود. تمام بدنش یخ بود و دستهاش میلرزید. استرس زیادی که طی چند ساعت گذشته کشیده بود شدید ازش انرژی گرفته و الان خسته بود. دوباره با گوشی بک تماس گرفت و گوشیش خاموش بود. حدودا نیم ساعت قبل بک زنگ زد و پرسید کجا هستن و فقط تونست اسم بیمارستان رو بگه و بعدش... تماس قطع شد. و تا همین الان گوشیش خاموش بود. علاوه بر استرسی که برای هیونکی میکشید، الان نگران بک هم بود.
کجا بود؟ چیکار میکرد؟ چرا باز گوشیش خاموش بود؟ کی میرسید؟
نگاهش رو به پسرش که روی تخت خواب بود داد. اولین بار تنهایی هیونکی رو بیرون برده بود و... نتونست مراقبش باشه. بخاطر اون الان پیشونی پسرش کبود بود و رد اشک روی گونههاش خشک شده بود. تا قبل از امروز نمیدونست میتونه چقدر آدم ضعیفی باشه. وقتی خودش رو به بالای استخر رسوند و کای رو دید که جسم بیجون پسرش رو بیرون میاره حس از دست و پاش رفت.
کیونگ بود که خودش رو به هیونکی رسوند و بعد از کلی صدا زدنش چشمهای پسرکش باز شد. سرش ضربه خورده بود پس سریع سوار ماشین شدن و کای به بیمارستان رسوندشون. حتی توانایی رانندگی هم نداشت. تمام مدت پسرش رو تو بغل گرفته و پا به پاش گریه میکرد. هیونکی بیشتر از اینکه آسیب ببینه ترسیده بود و فرومونهای نگران و ناآروم پدرش کمکی به بهتر شدنش نمیکرد.
نه تونست بپرسه چی شده و نه اهمیت داشت. پسرش توی استخر خالی افتاده و برای چند دقیقه بیهوش شده بود. همین برای اینکه قلبش رو از سینه بیرون بکشه کافی بود. مطمعنا هیچ اهمیتی به اینکه کیونگسو و کای با اون حال و چشمای گریون میبیننش نمیداد. تمام مدتی که هیونکی رو هم به اتاق بردن تا از سرش عکس بگیرن هم گریه کرده بود.
فقط وقتی ضربان دیوانه کنندهی قلبش کمتر شد که دکتر گفت اتفاق خاصی نیوفتاده و مغز آسیبی ندیده. بهتره شب رو همونجا بمونن تا اگر حالش بد شد مراقبش باشن. احتمال حالت تهوع و استفراغ رو برای چند ساعت آینده میداد و ازش خواسته بود که کمی آروم باشه. اما مگه میتونست؟ میتونست آروم باشه وقتی خودش رو مقصر دردی میدید که پسرش میکشید؟ سرش زیادی درد گرفته بود، نه؟ خیلی زیاد ترسیده بود، نه؟
اینکه هیونکی تو اون حال وقتی چشمهاش رو باز کرد و تو بغل کای اولین چیزی که گفت، بابا بود، حالش رو بیشتر بد میکرد. هیونکی بک رو میخواست. اون رو بابا میدید. تو وقتهایی که حالش بد میشد فقط بک میتونست آرومش کنه. یعنی... هیچوقت قرار نبود خودش هم بابا باشه؟ هیچوقت به اون جایگاه میرسید؟
بک چندبار این حال رو تجربه کرده بود؟ وقتهایی که هیونکی بد حال میشد... کسی رو داشت که کنارش باشه؟ که دستش رو بگیره؟ که بگه همه چیز درست میشه؟ اوضاش خیلی بد بود. نمیدونست باید برای کی دل بسوزونه. برای پسرک مظلومش که دنیا باهاش سرناسازگاری داشت یا برای بکهیون بخاطر این همه تنهایی. همین افکار باعث میشد رو موندن و نرفتن مصممتر بشه. اونقدر بمونه تا هیونکی به اون هم لقب بابا بده.اونقدر بمونه تا تو این موقعیتها هم خودش بک رو داشته باشه و هم بک، اون رو.
ESTÁS LEYENDO
The Type [ Completed ]
Fanficدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...