آخرین ظرف رو هم آب کشید و پوف کلافهاش رو بیرون داد. دقیقا چطور تونسته بودن توی دو روز اون همه ظرف کثیف کنن؟ مگه ماشین ظرفشوییشون چقدر خراب بود که نمیخواستن درستش کنن؟
بعد از دو روز مرخصی دوباره به سر کارش برگشته بود. حالش بهتر بود و فکر میکرد این دو روز هم الکی تو خونه مونده. دیگه نه تب کرد و نه آبریزش داشت. کمی ضعف بدنی بود که زیاد اهمیتی نداشت. اون هم طی یکی دو روز آینده از بین میرفت.
این دو روز خونه بودن حسابی برای هیونکی خوب بود چون میتونست تا دلش میخواد خودش رو برای پدرش لوس کنه. غذاهای مورد علاقش رو میخورد و عصرها با پدرش به پارک میرفت. مجبور بود ۱۰ قسمت کارتون Ben 10 رو بدون توقف پشت سر هم ببینه و تظاهر کنه که لذت میبره.
حسابی کابینت خوراکیهای پسرش رو با مواد غذایی و آبنباتهای مورد علاقهاش پر کرد و میدونست تا مدتها باید سر مسواک زدن باهم بحث داشته باشن. داستانهای تخیلیایی که میساخت رو باید شبها تمام و کمال تعریف میکرد و بهانهایی برای خوابیدن و زود بیدار شدن نداشت. و امروز از صبح که از خونه بیرون زده بود شدیدا دلتنگ پسرکش شده بود. و پسر لوسش از صبح به بهانههای مختلف از گوشی مینسوک باهاش تماس گرفته و شکایتهای مختلف میکرد. یک بار میگفت دلش درد میکنه یکبار پهلوش. یکبار حالش خوب نبود و یکبار حوصلش سر میرفت. امیدوار بود زودتر کارش رو تموم کنه و به خونه بره.
بالاخره اولین کار اون لیست خط خورد و باید خودش رو به اتاق کار آقای پارک میرسوند تا درمورد مابقی روز ازش بپرسه.به سختی پلهها رو بالا رفت و خودش رو به پشت در اتاق رسوند. خواست در بزنه که صدای زنانهایی توجهش رو جلب کرد. نمیخواست گوش بده ولی صدایی که اون قدر با ناز و عشوه چانیول رو صدا میکرد توجهش رو جلب میکرد.
نزدیکتر شد تا واضحتر بشنوه. دختر انگلیسی حرف میزد و میتونست به لطف کلاسهایی که دورهی دبیرستانش با چان شرکت میکرد حرفهاش رو بفهمه.× این چطوره؟ خودم قبلی رو بیشتر دوست داشتم.
+ هردوشون خوبن. کدومشون راحتتره؟
× لباس عروس که هیچوقت راحت نیست ولی این یکم از قبلیه سنگینتره.
لباس عروس؟ پوزخندی زد. داشتن برای عروسیشون آماده میشدن پس.
+ اینم قشنگه آخه. یه دور دیگه بچرخ.
داشت تصور میکرد اون دختر داره یکبار دور خودش میچرخه تا چان ببینه و نظر بده. دستش سست شد و از دستگیره دورش کرد. الان نباید داخل میرفت.
پس از در فاصله گرفت و به سمت دیگهی سالن رفت. روی مبل کوچیکی نشست و منتظر موند. احساس عجیبی داشت. دوست پسر سابقش الان توی اتاق داشت با همسر آیندهاش حرف میزد و اون باید این بیرون انتظار میکشید تا سر یه فرصت مناسب داخل بره و بپرسه دیگه باید کجای خونش رو تمیز کنه.
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...