رز پایانی

2K 471 101
                                    

اضطراب و دلشوره‌ایی که داشت توان فکر کردن رو ازش میگرفت. بعد از‌ پیام‌های تکراری و بینهایت مادرش، الان نوبت برادرش بود. دوباره پیام رو خوند تا شاید بتونه چیز بیشتری ازش بفهمه.

" + بکهیون... شرایط اصلا خوب نیست. مادر و پدر تصمیم به جدایی گرفتن و مادر کاملا مصمم این قضیه رو پیگیری میکنه. لطفا به دیدنم بیا و یا حداقل تماس‌هام رو جواب بده. باید با هم صحبت کنیم. مسئله‌ی مهمیه."

کنار همه‌ی نگرانی‌ها و دغدغه‌های فکریش، این مسئله هم جدیدا بوجود اومده بود تا آرامش نداشته‌ی اعصابش رو ویران کنه. میخواستن جدا بشن؟ چرا؟ بعد از این همه سال زندگی مشترک چرا مادرش تصمیم به جدا شدن گرفته بود؟ چرا اینقدر یهویی؟

میتونست درک کنه شاید بالاخره بخاطر مسئله‌ایی به مشکل خورده باشن اما اینکه برادرش چرا میخواد همدیگه رو ببینه درک نمیکرد. بکبوم حتی وقتی که از خونه بیرونش میکردن هم برای دیدنش نیومد. حتی اون زمان هم برای یک روز از دانشگاهش دل نکند تا بیاد و برادرش رو ببینه و الان... چه توقعی ازش داشت؟ واقعا میخواست دوباره باهاشون روبرو بشه؟ میتونست دوباره به دیدن برادرش بره؟ یه نفر رو چقدر میتونستن دلسرد بکنن که هیچ تمایلی به دیدن دوباره‌ی خانواده‌اش نداشته باشه؟ چشم‌هاش از دیدن بی‌مهری‌ها و گوش‌هاش از دیدن بی‌توجهی‌هاشون پر بود. الان هم باید براشون دل میسوزوند؟ این رو میخواستن؟

روزی که پدرش خواست خونه رو ترک کنه، نه مادرش مانع شد و نه برادرش. بکبوم با وجود اینکه ازشون دور بود ولی اتفاقات خونه رو از خدمتکارها میشنید و هیچ واکنشی نشون نداد. نه ازش حمایت کرد و نه مانع رفتنش شد. مادرش هم همینطور. بجز گریه زاری‌های بی‌نتیجه هیچ کاری نکرد. توقع زیادی بود اگر میخواست حداقل مادرش ازش حمایت کنه؟ کسی که از اول اون رو برای عمل جراحس نبرده بود؟ دائما میگفت همینطور که هست بهترینه و نباید خودش رو بخاطر خوشامد دیگران عوض کنه، چطور ساکت شده بود که بیرونش کنن؟ و یا حتی... پدرش. هرگز محبتی ازش ندیده بود. توقعی هم نداشت. از نظر مالی، خوراک و پوشاک کم نمیذاشت ولی محبت هم نمیکرد. انگار که پذیرفته بود پدرش شخصیت خشک و جدی‌ایی داره و زیاد برای بچه‌هاش وقت نمیذاره اما وقتی گفتم که اگر میخواد  داخل اون خونه بمونه، باید از شر بچه‌اش خلاص بشه همه چیز عوض شد.

با اینکه چانیول رفته مشکلی نداشت. حتی خوشحال هم بود. دائما میگفت که گوش زد کرده و گفته که نباید دوتا پسر باهم رابطه داشته باشن چون این روزها رو میدیده. در جایگاه عاقل نشسته و فقط ملامتش میکرد. بارها از پدرش جمله‌ی اینکه از پسرها خوشت میاد نشونه‌ی یک بیماریه و باید درمانش کنی و آبرومون رو میبری رو شنیده بود که  نسبت به همه‌ی خانواده‌ها و اعضاشون احساس تنفر میکرد.

و الان چه کاری میتونست بکنه؟ اگر میگفت جدا نشین قبول میکردن؟ حرف کسی رو که هرگز اهمیتی براش قائل نبودن قبول میکردن؟ اصلا مگه به اون ارتباطی داشت؟ روزی که گفتن برو، همه‌ چیش رو جمع کرده و رفته بود. دیگه رابطه‌ایی با اون خانواده نداشت. حتی دلش هم نمیسوخت. حتی... بجز بعضی‌ وقت‌ها که کم پیش میومد هم دلش برای خانوادش تنگ نمیشد. اون خانواده بجز خونی که تو رگ‌هاش بود و... اسم بزرگ بیون که تا به حال چیزی به جز سختی براش نداشت هیچ ارتباطی با خودش و زندگیش نداشتن.

The Type [ Completed ]Where stories live. Discover now