نفس کشیدن براش سخت بود. خون تو رگهاش میجوشید و تمام بدنش داغ کرده بود. حس میکرد اتاق داره دور سرش میچرخه. هنوز باور نمیکرد چی شنیده. چطور میشد؟ چطور نفهمیده بود؟ همهی این مدت... چطور حتی شک نکرده بود؟ باید میفهمید یک جای کار ایراد داره. باید میفهمید اینکه یهویی اون دختر از زندگیشون ناپدید شد و دیگه اسمی ازش آورده نمیشد خیلی مشکوکه. باید میفهمید...
چطور ندیده بود؟ حال بد و نگرانیهای آلفا رو دیده و نفهمیده بود. حتی شک هم نکرد. با فکر کردن به چانیول دوباره آتیش گرفت. اون عوضی... اون دروغگوی عوضی...
حتی بهش نگفته بود. تمام این مدت حتی یک کلمه هم نگفته بود.کیونگسو نفسهای تنگ شدهی بک رو میدید و نگران بود. میدونست به شدت عصبانیه. میتونست سرخ شدن صورتش رو ببینه. حتی آب خنکی که کمی پیش به زور به خوردش داده بود هم کمکی نکرد. سعی کرده تا جایی که میتونه آروم توضیح بده. همهی تقصیرها رو گردن اون دختر بندازه و چانیول رو مظلوم و بیگناه نشون بده. ولی مگه میتونست؟ همین که تمام این مدت چان این مسئله رو مخفی کرده بود میتونست برای مقصر بودنش کافی باشه.
+ بکهیون... حالت خوبه؟
نگاه خشمگین بک به سمتش برگشت. توی چشمهاش رد اشک رو دید و دلش شکست. این پسر... خیلی گناه داشت.
بک با صدای گرفته ولی محکمی پرسید
_ چند وقته؟+ بکهیون... ببین...
_ چند وقته میدونین؟ اون دختر... چند وقته حاملهاس؟
فوری توضیح داد
+ بک باور کن بچهاش از چان نیست. حتی آزمایشم اینو نشون داد. من خودم... یعنی منو جونگین با هم پیامهاش رو دیدیم. به دوست پسرش بود یا هر خر دیگهایی پیام میداد و درمورد بچهاش...
_ چند وقته همتون میدونین و هیچکس هیچی نگفته؟
صدای بک بالا رفت و توی آشپزخونه پخش شد. کیونگ کمی تو خودش جمع شد. بهش حق میداد تا حد مرگ عصبانی باشه.
با سر پایین افتاده و صدای ضعیفی گفت:
+ همون... روزی که هیونکی افتاد توی استخر فهمیدیم._ یک ماه... یک ماهه که همتون میدونین و هیچی نگفتین؟ همتون میدونستین و کسی به من هیچی نگفت؟
جوابی نداشت بده. نمیخواست بگه منتظر بودیم چانیول بهت بگه. حتی همین که این واقعیت رو از زبون چان نشنیده بود برای دیوونه کرد بک کافی بود. نمیتونست بیشتر از این آتیش زیر این خاکستر رو بیشتر کنه.
_ چان... چرا از هیونکی آزمایش گرفته؟ کی ازش آزمایش گرفته؟
اشکش پایین چکید ولی اهمیتی نداد. بغض داشت خفهاش میکرد. چان بهش شک کرده بود؟ به اینکه... پسرش از اون باشه شک کرده بود؟
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...