هیونکی طوری با تعجب و چشمهای بیرون اومده به تلویزیون خیره شده بود انگار نه انگار که اون قسمت Ben 10 رو تا به حال بیشتر از دویست بار دیده و طوری حواسش به اطراف بود که به محض تکون خوردن سر چان که کنارش نشسته بود فوری تذکر میداد
× عههه نگاه کن.
و بک بینهایت از این مسئله احساس شادی میکرد. خودش از تماشا کردن اون کارتون برای بار هزارم معاف شده و چان این مسئولیت خطیر رو پذیرفته بود. شاید اونجا بودن چان به اون بدیهایی هم که فکر میکرد نبود.
از بعد از بحثی که در بیمارستان باهم داشتن سعی میکرد تا حد امکان با آلفا همکلام نشه. و چانیول... باید خیلی احمق میبود اگر نمیفهمید چقدر از دستش عصبانیه. تنها دلیل اونجا بودنش هم بهانه گیریهای هیونکی بود که میخواست با یولی کارتون ببینه وگرنه هرگز اجازهی موندنش رو نمیداد.
چیزی که کمی به خنده مینداختش رفتارهای چان بود. مثل بچههای کوچیکی که توسط پدرشون دعوا میشن دائم سرش پایین بود و باهاش چشم تو چشم نمیشد. خودش میدونست چه گندی زده و برای جلوگیری از دعوای بیشتر سعی میکرد بهانه دست بک نده.
هیونکی از وقتی از بیمارستان بیرون زدن حالش بهتر شده بود و بهانه گیری نمیکرد ولی این باعث نمیشد بک دست از نگران بودن برداره. مطمئنا امشب هم نمیتونست تا خود صبح بخوابه و باید کنار هیونکی بیدار مینشست و مراقب میبود حال پسرکش بد نشه. با هر تکونی که پسرش میخورد یکبار هم قلبش میایستاد. دائم حس میکرد میخواد بالا بیاره و پسرک رو با سوالهای بیشمارش کلافه کرده بود.
چان چطوری میتونست اونطوری روی مبل لم بده و بیخیال از چیپس مقابل هیونکی بخوره و تلویزیون تماشا کنه؟ اگر میخواستن خونسردترین آدمای روی زمین رو رتبه بندی کنن، اون آلفا قطعا نفر اول میشد.
چشمش به گوشیش هم بود تا ببینه نتیجهی مصاحبهی صبح رو کی اعلام میکنن. شدیدا به اون کار نیاز داشت. نمیدونست این عوض شدن خونه و تصمیم الکی صاحبخونه چرا باید الان سر و کلهاش پیدا بشه. از عالم و آدم کلافه بود و مطمئنا این نگرانیها یک روز بطور خیلی واقعی جونش رو میگرفت. کاش میتونست بیخیال تمام دنیا بشه و تا میتونه از این شهر و این آدمها فرار کنه. اگر فقط خودش بود... میتونست بیتوجه به موقعیت و متراژ خونه، یک سوییت کوچیک اجاره کنه اما فقط نگرانیایی نداشته باشه. اما قطعا نمیتونست. اون یک پسر داشت که باید نگران سلامتی و آیندهاش میبود.
تو همین فکرها بود که با یکباره ساکت شدن اطرافش به خودش اومد. چان تلویزیون رو خاموش کرده بود و قبل از اینکه سوالی بپرسه گفت:
+ خوابش برده.و به هیونکی که روی مبل سرش رو رو پای چان گذاشته بود اشاره کرد.
_ باشه. بده ببرمش تو اتاق.
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...