یاس (۱)

2.7K 665 281
                                    

سعی میکرد با کار کردن خودش رو سرگرم کنه. باید غذای مورد علاقه‌ی پسرش رو درست میکرد. هیون‌کی معمولا تا دو یا سه روز بعد از دیالیز اشتهاش رو از دست میداد و بیحال میشد. باید یه غذای مقوی براش میپخت و خودش رو سرگرم میکرد.

هیون تو اتاق مشترکشون و روی تختشون خواب بود و بک مجبور بود هر از گاهی بهش سر بزنه تا از خوب بودن حالش مطمعن بشه. امروز و فردا رو مرخصی گرفته بود تا خونه و پیش بچه‌اش بمونه و در کمال تعجب با اولین درخواستش، چان موافقت کرده بود.

اون روز بعد از اینکه هیون‌کی رو دراز کرده بود خودش هم خوابش برد. نمیدونست ولی اون حجم از استرس کلی انرژی ازش گرفته بود و وقتی بیدار شد تازه یادش اومد با چان به بیمارستان رفته. مینسوک گفت کسی رو ندیده و این احتمال رو داد که احتمالا چان بعد از رسوندنش رفته. مینسوک براشون آبمیوه و ساندویچ آماده گرفته بود و همراه با گوشیش بهشون داد. میگفت موبایلش رو بخاطر عجله‌ایی که داشته توی راهرو انداخته.

شانس آورده بود. الان که به این فکر میکرد چان ممکن بود همه چیز رو بفهمه تمام بدنش به لرزش میوفتاد. خطر از بیخ گوشش گذشت. امروز رو با استرس کمتری شروع کرده بود. حال پسرش خوب بود، چان چیزی نفهمید، میتونست خونه بمونه و استراحت کنه و به لوس کردن پسرش ادامه بده.
نگاهی به ساعت انداخت. ده صبح بود و هیون‌کی هنوز خواب. به سمت اتاقشون رفت تا با هر ترفندی که شده بیدارش کنه. هم باید صبحانه میخورد تا داروهاش رو بده و هم تنهایی حوصله‌اش سر رفته بود.

وارد اتاق شد. هیون سمت راست تخت خوابیده بود و عروسک گورخرش رو بغل گرفته بود و خواب بود. هنوز رنگش پریده بود و همین قلبش رو به درد میاورد. چون به پهلو خوابیده بود لپش از تماس با بالش تخت شده و لب‌هاش جلو اومده بودن و یه تصویر کیوت و خوردنی رو جلوی چشم‌هاش میساخت.

مثل هربار دلش با دیدن پسرش ضعف رفت. اون با داشتن هیونکی خوشبخت‌ترین آدم روی زمین بود. روی تخت رفت و مقابلش دراز شد. دستش رو روی پشت پسرش گذاشت و آروم بالا و پایین کرد.

_ هیونی... هیونی قشنگم.

پلک‌های هیون‌کی کمی لرزید ولی باز نشد.

_ هیونا... نمیخوای بیدار شی عزیزم؟ چشم‌هاتو باز نمیکنی؟

هیون کمی سرش رو تکون داد و باز هم بیدار نشد. جلو رفت و گونه‌ی خنک و نرمش رو بوسید.

_ پسرم... صبح شده. نمیخوای بیدار شی؟ بابایی تنهاست‌.

هیون‌کی کمی پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و به چهره‌ی مهربون پدرش خیره شد.

_ سلام عزیزدلم.

خسته پلک زد. میدونست پسرش هنوز ضعف داره ولی این ضعف با چیزی نخوردن بدتر میشد.

The Type [ Completed ]Where stories live. Discover now