" - منظورت چیه چان؟ چرا باید بیشتر بمونی؟ چرا تماسم رو جواب نمیدی؟ چیزی شده؟ "
پفی کرد و گوشیش رو کنار بالشت انداخت. تعداد دفعاتی که توی اون روز، شارلوت پیام داده و زنگ زده بود از نفسهایی که میکشید بیشتر بود. چطور میتونست اینقدر پیام بده؟
برای بار هزارم خودش رو لعنت کرد. بدجوری گیر بود و نمیدونست باید چیکار کنه. با تمام وجودش آرزو میکرد که کاش شارلوت یک دختر منطقی بود و میتونست باهاش درمورد این مسئله حرف بزنه. نمیتونست با شارلوت ادامه بده.اون الان یک امگا داشت. همینطور یک پسر که برای خود خودش بود. نه میتونست و نه میخواست که تنهاشون بذاره. شاید باید همون لحظهایی که بک رو تو خونهاش میدید بیخیال همه چیز میشد و این پروژهی مسخره رو به پدرش واگذار میکرد و با اولین پرواز برمیگشت.
اون موقع نه خبری از هیونکی بود که شبها با یادآوری کیوت بازیاش دلش ضعف بره و نه دوباره مزهی بک زیر زبونش رفته بود که اینقدر تمرکز رو براش سخت کنه. کلا تبدیل به مجموعهایی از همهی این بیبرنامگیها شده بود. بد موقع میرفت، بد موقع میومد. بد موقع نمیفهمید و تو بدترین زمان ممکن، همه چیز رو میفهمید.
کاش میتونست به چهارسال گذشته بره، یه سیلی محکم تو گوش اون چانیول احمق بزنه و بلیط سفرش رو پاره کنه. یقهاش رو بگیره و بگه
" + خوب گوشاتو باز کن عوضی. تو هیچ گوری نمیری. باید بری تو اون کافه، به جای خداحافظی با بک جلوی چشم همهی آدمها بکشیش جلو و مارکش کنی. بعدشم دستشو میگیری و میبری تو یه خونه تا جون تو بدنت هست به فاکش میدی. "
اما نمیتونست اینکار رو بکنه. صرف نظر از اینکه هرگز به گذشته برنمیگشت، اون زمان احتمال خیلی زیاد هیونکی وجود داشت و اون کارش ممکن بود بهش آسیب بزنه.
هوفی کشید و کمی روی تخت جا به جا شد. تمام فکرش دوباره به سمتی کشیده شد که توانایی فکر کردن بیشتر از این رو درموردش نداشت.چطوری باید با شارلوت بهم میزد؟
" + کاری نداره. چطوری با بکهیون بهم زدی؟ همونطوری هم با شارلوت بهم بزن. "
پوزخندی به افکار مسخرهاش زد. واقعا چطور فکر میکرد میتونه همونطور با شارلوت بهم بزنه؟ اون دختر یک عاصی به تمام معنا بود. واقعا مثل بکهیون بیگناه میتونست حقیقت رو بپذیره؟ قطعا نه.
کاش بکهیون هم اون تایپ شخصیت رو داشت. وقتی میگفت میخواد جدا شدن، سرو صدا راه مینداخت و همه جا رو بهم میزد. از بچشون برای نگه داشتنش استفاده میکرد و میگفت حق نداره ترکشون کنه. تهدید میکرد، جیغ میزد، به گریه میوفتاد، خواهش میکرد... کارهایی که مطمعن بود شارلوت بدون شک انجام میده.
ولی بک... فقط سکوت کرده بود. گفته بود میخواد بره، گفت باشه. گفته بود میتونن بدون همدیگه هم خوب زندگی کنن، بازهم گفته بود باشه. گفته بود مطمعنا یکی رو بهتر از خودش پیدا میکنه، سر تکون داده بود. گفته بود آدم فوقالعادهاییه و سزاوار خوشبخت شدنه، لبخند زده بود. گفته بود ناچاره بره تا زندگیش رو بسازه، براش آرزوی موفقیت کرده بود.
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...