سلام به همگی
این پارت good good داریم دوستان
پس با احتیاط بخونین😈💫*****************
یک هفته. یک هفتهی تمام داخل بیمارستان مونده بود تا عفونتش بطور کامل بهبود پیدا کنه. روزهای سختی بود. بیشتر از همه برای چانیول. اون مرد حتی یک لحظه هم تنهاش نمیذاشت. فقط وقتهایی که بقیه میومدن و یا بک با هیونکی سرگرم بودن عذرخواهی میکرد و بیرون میرفت. چندین ساعت بعد برمیگشت و به لبخند زدنش ادامه میداد.
هیچکس بجز بک نمیتونست تفاوت حالش رو قبل و بعد از رفتنش متوجه بشه. بعد از برگشت، فرومونهاش عصبی و کلافه بود ولی اون مرد خیلی خوب میتونست ظاهرش رو حفظ کنه و به روی خودش نیاره. نمیدونست مشکل چیه و چه چیزی اون آلفا رو تا این حد ناراحت کرده اما سعی میکرد سر دربیاره.وقتهایی که تنها بودن دائم میپرسید که مشکل کجاست و برای چی ناراحته و در جوابش چان فقط لبخند میزد و با یه هیچی ساده بحث رو به سمتی میکشوند که بک نمیتونست ازش چشمپوشی کنه. هیونکی.
اون بچه خیلی لاغر شده بود و مینسوک و یا کیونگ هم میگفتن در طول روز عملا هیچی نمیخوره. فقط وقتهایی که برای ملاقات با پدرش میومد از خوراکیهای اونجا میخورد و از اون به بعد چان مجبور میشد بک رو با یک نفر از بین کیونگ و کای و مینسوک، تنها بذاره و خودش رو به پسرش برسونه. هیونکی وقتهایی که کنار چان بود لبخند میزد، بازی میکرد، غذا میخورد، خوش میگذروند، کمتر بهانهایی بابایی که خیلی وقته خونه نیومده رو میگرفت و طبق گفتهی مینسوک، از وقتی چان سر و کلهاش پیدا شده بود، پسرش دیگه بیدردسر و راحتتر دستشویی میرفت و کارش رو میکرد. حتی نمیدونست چان قول چه جایزهایی رو برای بعدش به اون بچه داده.
یکی از دلایل بیشماری که بخاطر بودن و برگشتن و چان خوشحال بود همین رابطهی خوب و سوییتی بود که با پسرشون داشت. چانیول طوری برای هردو نفرشون وقت میذاشت انگار که مهمترین مسائل موجود در دنیا بودن. شبها طراحی کافهایی که بهش واگذار شده بود رو انجام میداد و از بک هم نظر میپرسید.
" + طراحی کلاسیک دوست داری یا طراحی اسپرت؟ "
" + کنار زرد چه رنگی قشنگ میشه؟ "
" + برای اتاق هیونکی نمیگم بک، طراحی این کافه باید زرد و مشکی باشه. دارم فکر میکنم بجای زرد یه رنگ دیگه داشته باشیم. "
و در آخر طراحیایی که کامل کرده بود رو بهش نشون میداد تا مورد تحسین و تشویق قرار بگیره. در کمال تعجب اون شبهای بیمارستان رو دوست داشت. وقتهایی که پرستار برای دادن آخرین دز داروی اون روزش میومد و قبل از رفتن تذکر میداد بهتره بخوابن، تازه شب اونها شروع میشد.
درمورد مسائل متفاوتی حرف میزدن و در آخر به سختی جلوی دهنشون رو میگرفتن که صدای خندههاشون بیرون نره. چان از بک درمورد گذشته و بچگیهای هیونکی میپرسید.از روزی که به دنیا اومده بود. از بازیها و سرگرمیهاش. با بعضی خاطراتش میخندید و وقتی بحث به مریضی پسرشون میرسید به گریه میوفتاد.
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...