نگاهش به برگهی مقابلش و گرینههایی که برای کار داشت، بود. مینهو لیست نه چندان بلندی از کافههایی که تازه باز شده و به باریستا نیاز داشتن رو فرستاده بود و فقط باید نزدیکترینشون رو انتخاب میکرد. تا به حال به چهار کافه سر زده بود و همه محترمانه گفته بودن یه باریستای تمام وقت میخوان و جایی برای یکی که بچهی کوچیک داره و میخواد پارهوقت مشغول باشه ندارن. و برای امروز باید نزدیکترین کافه رو انتخاب میکرد چون نمیتونست مسیر طولانیایی رو برای یه مصاحبهی کاری که احتمال خیلی زیاد دوباره ردش میکردن بره.
چانیول اول صبح بعد از سه روز زندگی کنار اونا بیرون رفته بود و هیونکی رو برای رسیدگی داشت و مینسوک نمیتونست خودش رو به اونجا برسونه. فردا باید به کافههای دورتر هم سر میزد. رابطشون با چانیول بدتر نشده و بهتر هم نشده بود. سعی میکرد زیاد باهاش بحث نکنه و فقط از بوی فرومونش برای بهتر شدن حالش بهره ببره و چانیول هم سر قولش مونده بود و حساسیت زیادی روی غذا خوردن و یا نخوردنش خرج نمیکرد. و دقیقا همین امروز که بیشتر روزهای قبل به حضورش نیاز داشت رفته و تنهاشون گذاشته بود.
نزدیکترین کافه تا خونهی جدیدشون حدودا یک ربع پیاده روی داشت. صبح زنگ زده و قرار مصاحبه رو برای دو ساعت دیگه تنظیم کرده بود پس فعلا وقت برای آماده شدن داشت. نگاهش رو به هیونکی که عروسک گورخرش رو بغل گرفته و روی مبل دراز شده بود داد. پسرش دوباره از نبودن بابا یولیش ناراحت بود. همین امروز چانیول خودش شخصا قول داده بود بعد از اینکه کارش رو انجام بده برمیگرده و هیونکی دست از گریه نکشید. اونقدر اشک ریخت که تو بغلش خوابش برد و الان هم از وقتی بیدار شده بود هیچ کاری بجز بغل گرفتن عروسکش نمیکرد و بیهدف دراز کشیدن روی مبل نمیکرد.
به لطف بحث و مکالمهایی که روز قبل داشتن میدونست چانیول برای انجام چه کاری بیرون رفته ولی نمیدونست چرا تا الان طول کشیده. این چند روزی که از اونجا موندن چانیول میگذشت پدر و پسر اوقات خوبی رو کنار هم گذرونده بودن. هیونکی تمام این سه روز رو خندیده بود و خندههای پسرش حال خودش رو هم خوب میکرد. چانیول براشون آشپزی میکرد، کمک کرده بود تو خونهی جدید جا بیوفتن و شبها بدون حرف اضافهایی به اتاق دیگهایی میرفت و میخوابید. البته که این چند وقت هربار که بک نصف شبها چشم باز میکرد هیونکی رو کنارش نمیدید و وقتی در اتاق چان رو باز میکرد اون دو نفر رو چسبیده به هم پیدا میکرد. ولی امروز همه چیز برعکس شده بود. از بعد از رفتن چانیول هیونکی صبحانه نخوره بود، بازی نکرده بود، دست رد به سینهی آبنباتهای جدیدش زده و نه کارتون میدید و نه نقاشی میکشید. پسرکش به روش خودش داشت اعتراضش به نبودن چان رو نشون میداد.
ذهنش خالی بود. نمیدونست باید چیکار کنه تا پسرش از اون حال و وضعیت در بیاد. نه قرار بود به چان زنگ بزنه و نه هیچ کس دیگه. مطمعنا چانیول الان درگیر مسئلهی مهمی بود و نباید مزاحمش میشد پس خودش میتونست تنهایی حال پسرش رو خوب کنه. از پشت میز بلند شد و به سمت مبلی که هیونکی دراز شده بود رفت. پایین پاش نشست و پاهای کوچیکش رو روی پای خودش گذاشت. هیونکی نگاهی به پدرش انداخت و هیچی نگفت. بک اخم کرده بود. دستش رو بالا آورد و روی پیشونی پسرش گذاشت. کمی تب داشت.
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...