بعد از سکوت نسبتا طولانیایی، صدای قهقهی مرد فضا رو پر کرد. خندههاش طبیعی نبودن. اینو تمام ۴ نفر دیگه که حضور داشتن، میفهمیدن. کریس نگاهی با کای رد و بدل کرد ولی هیچکس جرئت گفتن چیزی رو نداشت. خندههای عصبی چانیول، همه رو میترسوند. کیونگسو لبش رو میگزید و کای هنوز نمیتونست حرفهایی که کمی پیش شنیده بود رو باور کنه. مینسوک که حال بهتری نداشت با اخم نگاهش رو به زمین داده بود و کریس هم گوشهی ناخنش رو میکند.
چانیول همچنان میخندید و در عین حال میخواست گریه کنه. اگر این همه آدم کنارش نبودن، همونجا چشمهاش رو میبست و به اشکهاش اجازهی باریدن میداد.+ ای بیچاره... ای بکهیون بیچارهی من.
و دوباره خندید
+ دائم فکر میکنم از این بدتر نمیشه. همش میگم از این بیچارهتر نمیشه و میشه. میشه...
و بازهم خندید. با دست روی پاش میکوبید و میگفت:
+ این همه سال زندگی کنی و بفهمی پدر مادرت، پدر مادر واقعیت نیستن؟ واقعا؟؟؟خندههاش کم کم به پوزخند هیستریک تبدیل شد و ادامه داد:
+ و بعد... بعدش همون عوضیا از خونه بندازنت بیرون؟ همون عوضیا... طردت کنن؟ همونایی که...کیونگسو با ناراحتی نگاهش میکرد. دلش بیشتر از همهی دنیا برای بکهیون میسوخت. مثل حالی که چان داشت.
+ اونا... بیرونش کردن. سراغش نمیرفتن، بهش کمک نمیکردن نه چون یه بچه داشته... چون... از اول بچهی اونا نبوده.
و دوباره خندید.
+ و من رفتم. من اون پسر تنها رو... تنها گذاشتم و رفتم. من رفتم...
خندید و چنگی توی موهاش زد. حال مرگ داشت. الان از رفتنش بیشتر پشیمون بود. بیشتر کلافه بود
+ بخاطر من... به بهانهی رفتن من... باهاش اونکارو کردن. بخاطر من بیرونش کردن.
کلافه و عصبی بود. حس میکرد میتونه گلوی تک تک افراد اون خانوادهها رو پاره کنه. ازشون متنفر بود. تا سرحد مرگ ازشون متنفر بود..
+ بعد اون زن میگه به امید من ولش کردن. به امید اینکه من برگشتم خونهاشو ازش گرفتن. میگه بهم لطف کرده که گذاشته دوباره بکهیون رو ببینم.
با حرص پوزخند زد
+ و بکهیون میگفت کاش پدرش شبیه من بود. میخواست پدرش شبیه من باشه درصورتی که اصلا... اصلا پدری وجود نداره. اون عوضی حتی پدرشم نیست...
و دوباره خندید. صدای خندههاش خودش رو هم عصبی میکرد ولی نمیتونست جلوشون رو بگیره. نمیدونست چطور میتونه همهی این مسائل رو درک کنه. بکهیون چه حالی پیدا میکرد؟ اون که خودش با فهمیدن این مساله اینقدر نابود شده بود، بکهیون چه حسی بهش دست میداد؟
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...