اونقدر ضربان قلبش بالا بود که حس میکرد هر لحظه ممکنه خود از دهن و دماغش بیرون بزنه. کمرش باهاش سر ناسازگاری داشت و از درد شدید پای چپش رو حس نمیکرد. هنوز نمیدونست از تماس مینسوک تا وقتی خودش رو داخل ماشینش انداخته چقدر طول کشیده. باورش نمیشد. باور نمیکرد. بکهیون پیدا شده بود؟ الان میدیدش؟ هیونکی چی؟ هیونکی هم اونجا بود؟
گوشیش برای بار پنجم زنگ خورد. همون شمارهی ناشناس مزاحم. کاش مردم میفهمیدن الان اصلا وقتی برای این مسخره بازیها و تبلیغات تلفنی کوفتی نداره. پاش رو روی گاز فشار میداد و با نهایت سرعتی که میتونست به سمت آدرس میرفت. نه میدونست مینسوک چطوری یک دفعه پیداشون کرده و نه اهمیت میداد. احتمالا خود بک باهاش تماس گرفته بود.
بیرون زدنش از خونه مصادف شده بود با برگشتن کریس از بیرون. پس قطعا خبر پیدا شدن بک به گوش خانوادهاش میرسید. پوزخندی زد. دوست داشت چهرهی مادرش رو ببینه. ببینه و بگه... دیدی پیداشون کردم؟ دیدی بدون اینکه نیازی به شکایت و این مسخره بازیها باشه، پیداشون کردم؟
الان فقط نیاز داشت ببینشون. با تمام وجودش نیاز داشت بکهیون و پسرش رو ببینه. پنج روز تمام... هیچ خبری ازشون نداشت. پنج روز بود هیونکی رو بغل نکرده بود. بکهیون رو نبوسیده بود. صدای هیچ کدومشون رو نشنیده بود و میدونست اگر یک روز دیگه ادامه داشته باشه، قطعا دیوونه میشه. و امروز این دوری تموم میشد.عصبی بود. در کنار شادی و هیجان زیادی که حس میکرد، خشم و عصبانیت هم درونش میجوشید و علتش رو نمیدونست. شاید همین غیب شدن یهویی خانوادهاش. این لجبازی کردنها بکهیون. اینکه هیچ فرصت توضیح و دفاعی بهش نداده. اینکه پسرش رو برداشته و بدون خبر دادن بهش رفته. همهی اینا عصبانیش میکرد. امیدوار بود بتونه خودش رو کنترل کنه و خشمش رو سر امگا و پسرش خالی نکنه.
بالاخره به همون آدرس رسید. گوشیش رو برداشت و بیرون رفت. شمارهی مینسوک رو گرفت و منتظر موند. کدوم ساختمون بود؟ کدوم زنگ؟ پسرش الان تو کدوم یکی از اون ساختمونهای ناآشنا بود؟مینسوک جواب داد
_ آقای پارک...+ کدوم خونه مینسوک؟ کدوم خونه و کدوم زنگ؟
_ رس... رسیدیدن؟
+ آره همونجام. بگو کدوم خون...
_ ما هم داریم میایم. منو... استادم هم تو راهیم. صبر کنین تا بهتون...
+ اگر نگی کدوم خونهاس قسم میخورم زنگ تک تک این خراب شدهها رو بزنم. گفتم بگو کدوم ساختمونن؟
صدای فریادش بلند شد و میتونست مکث مینسوک رو از پشت تلفن هم تشخیص بده.
_ ساختمون... کرمی رنگ. زنگ ۱۰... ولی آقای پارک لطفا...
تماس رو قطع کرد. وقت واسهی این مسخره بازیها نداشت. همون موقع در ورودی تنها ساختمون کرمی رنگ اون کوچه باز شد و فوری به اون سمت دوید. زن میخواست در رو ببنده که مانع شد.
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...