رُز (۱)

2.9K 646 386
                                    

دست و پاش لمس شده بود. قلبش میزد و نمیزد. با تنها شدنش نفس لرزونش رو بیرون داد و همونجا، چسبیده به دیوار، به سمت پایین سر خورد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت. حرف‌های آخر چان رو نفهمیده بود. فقط... بهش زنگ زدن و گفته بود دوباره حرف میزنن. طوری با عجله بیرون زد که انگار از اول اصلا به اونجا نرفته باشه.

این سرمای خفیفی که اول تو ستون فقراتش حس میکرد کم کم تو کل بدنش پخش شد. چطور این اتفاقا میوفتاد؟ چطور، فقط برای اون از این اتفاقا میوفتاد؟ چطور هیچوقت نمیتونست طعم خوشبختی رو بچشه؟ چشم‌هاش حیس و لبریز بود ولی حتی توان اشک ریختن نداشت.

این واقعیت بدجوری تو صورتش خورده بود. چان فهمیده بود. همین جمله‌ی کوتاه قلبش رو تا مرز ایستادن پیش میبرد. چطور فهمیده؟ از کجا؟ چرا... چرا فهمیده؟ اونکه تمام سعیش رو کرده بود که هیون‌کی رو پنهان کنه. پس... چرا؟

دست‌های لرزونش رو بالا آورد و دو طرف سرش گذاشت. کاش تموم میشد. کاش این کابوس لعنتی تموم میشد. الان باید چیکار میکرد؟ باید... کجا میرفت؟ اصلا میتونست جایی بره؟ اونکه... پول نداشت. نه برای موندن و نه برای رفتن. برای موندن باید پول خرج میکرد و اجاره‌ی بعد خونشون رو میداد و برای رفتن باید پول اون جریمه رو...

بین بهشت و جهنم مونده بود و هرازگاهی نسیم بهشتی به صورتش میخورد و بیشتر وقت‌ها تو اعماق جهنم فرو میرفت.

گفته بود هیون‌کی رو نمیگیره. گفته بود همه چیز رو بهم میزنه و میاد پیششون. میاد و به قول خودش سعی میکنه بخشی از خانوادشون باشه. ولی میتونست باور کنه؟
میتونست حرف‌های مردی رو که زمانی عاشقانه دوستش داشت و تو گوشش از آینده و قرارها و قول‌هاش میگفت و دقیقا تو یک روز همه چیز رو فراموش کرد و رفت رو باور کنه؟

اصلا میتونست بذاره نزدیک پسرش بشه؟ اصلا... میتونست باور کنه هیون‌کی رو ازش نمیگیره؟ اگر برای ظاهرسازی این حرف‌ها رو زده بود چی؟ اگر... اگر خیلی راحت، همونطوری که میخواست ازش شکایت کنه برای سر کار نرفتش، برای اینکه بچه رو بهش نمیده هم شکایت میکرد چی؟

هیون‌کی آدم وابسته و مهربونی بود. اگر بعد از دیدن اون مرد و وقت گذروندن باهاش، ولشون میکرد و دوباره میرفت چی؟ پسرش میتونست مثل خودش با این قضیه کنار بیاد؟ اصلا... میتونست بپذیره دوتا پدر داره؟ کسی که تا مدت‌ها، مامان فکرش رو مشغول کرده بود؟

یک اصل وجود داشت. هیون‌کی رو بهش نمیداد. با دادگاه یا بی‌دادگاه، قانونی یا غیر قانونی، منطقی یا غیرمنطقی... اون هیون‌کی رو نمیداد. میتونست ازش شکایت کنه. میتونست به زندان بندازش. قبلش هیون‌کی رو با مینسوک یا هرکس دیگه‌ایی فراری میداد تا فقط پیش اون مرد نره. مردی که ثبات حرف‌هاش کمتر از بارون بهاری بود.

نمیدونست چقدر گذشته و چقدر به اون حال مونده ولی وقتی کلید توی در چرخید و کمی بعد، صدای هیون‌کی سکوت خونه رو شکست سرش رو بلند کرد.

The Type [ Completed ]Where stories live. Discover now