خیلی آروم درو باز کرد و داخل رفت. تمام اون روز رو بک از اتاقش بیرون نیومده بود. میتونست شرایط سختش رو بفهمه. یکی دوباری که بهش سر زده بود بک بهانهی رفتن میگرفت و به زور به موندن راضیش کرده بود. میدونست اصرار زیادش برای چیه. هیت شده و تمام اتاق رو بوی قهوه برداشته بود. تازه اینو خودش که یه امگای مارک شده و بوهای زیادی رو تشخیص نمیداد فهمیده بود.
مطمعنا سهون هم فهمیده بود برای همین به اصرار خودش هیونکی رو بیرون برده بود تا توی اون خونه و فضا نباشه. رفتارهای سهون هم کمی عجیب شده بود ولی فعلا وقتی برای فکر کردن بهش نداشت. سینی که حاوی یک لیوان شیر و ظرف پری میوه بود رو کنار تخت گذاشت و و با فاصله از بک نشست. هنوز بصورت جنینوار تو خودش جمع شده بود.
+ بکهیون... هنوز درد داری؟
هوم بیجون بک از زیر پتو رو شنید و هوفی کرد.
+ نمیدونم دوباره میتونی مسکن بخوری یا نه. ممکنه برای بچهات بد باشه.
بک زیر پتو اخمی کرد و اشکش رو پس زد. کاش تمومش میکرد. این نگرانی بیخود و این ملاحظهی الکی برای بچه رو تموم میکرد.
+ یکم... یکم دیگه تحمل کن. اگر بهتر نشد میریم بیمارستان باشه؟
_ نم... نمیتونم از خونه... برم بیرون.
به سختی حرف میزد ولی متوجه حرفهاش شد.
+ و بعد پاتو کردی تو یه کفش که از اینجا بری.
لوهان با اخم گفت و جوابی نگرفت. برگشت و ظرف میوه رو برداشت. سیبهای تیکه شده و پرتقالهایی که گوشهی ظرف بود برای خودش هم وسوسه انگیز بود.
+ به هیونکی میوه دادیم خورد. اینا رو هم برای باباش نگه داشته. پاشو بخور ناراحتش نکن.
بیحال بود. تمام انرژیش رو درد زیر شکمش گرفته بود. گرمش بود و حتی نمیخواست پتو رو کنار بزنه. معذب بود. احمقانهتر از اینکه تو خونهایی که مهمونی هیت بشی هم هست؟
_ نمی... نمیخورم.
+ بکهیون... نذار سگ شم. کم لج کن و پاشو.
_ نمیخورم. حالم بهم میخوره.
+ برای اینه که معدهات خالیه. پاشو اینو بخور بهتر میشی.
توجهی نکرد و بیشتر تو خودش جمع شد. لوهان خسته از این لجبازی دوستش پوف کلافهایی کشید. نمیدونست باید باهاش چیکار کنه.
+ اون دوستم که درمورد خونه باهاش حرف زدم... گفت برادرشم موافقت کرده. خونه کامله و نیازی نیست وسیلهایی ببرین. هروقت خواستی... میتونی بری اونجا.
ته دلش خوشحال شد. همینکه اینجا نباشه و مزاحم کسی نشه خیلی خوب بود.
_ اجارهاش...
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...