از اینطور دیدن بکهیون متنفر بود. اینطور بیهوش روی تخت در حالیکه سرم به دستش وصله و دکتر در حال معاینه کردنشه. باور این واقعیت که خودش مسئول این حال پسره، نفسش رو تنگ میکرد و جونش رو میگرفت. تو یک ساعت گذشته جهنم رو به چشم دیده بود. میدونست با فهمیدن موضوع، بکهیون قرار نیست روی خوشش رو نشون بده ولی هرگز فکر نمیکرد اینطور دیدن بکهیون تا چه حد میتونه سخت باشه.
حتی برای یک لحظه و یک ثانیه هم نمیتونست این حق رو به بک نده. اون پسر حق داشت عصبی باشه. داد و بیداد کنه. دعوا کنه. ناراحت بشه. همهی این حقها رو بهش میداد ولی حق ترک کردنش رو نه.
بکهیون عصبی بود و باید ازش عذرخواهی میکرد. دلش رو شکسته بود و باید دوباره به دستش میاورد. اعتمادش رو نابود کرده بود و باید دوباره جلبش میکرد. فقط نباید میذاشت بک بره. تصور اینکه حتی برای یک ثانیه از اون امگا و پسرش دور بشه آتیشش میزد.
صدای دکتر از فکر بیرونش آورد.
× حالشون الان بهتره. بخاطر فشار پایین از حال رفتن و فکر میکنم اگر این سرم و کمی داروی تقویتی دریافت کنن دیگه مشکلی پیش نیاد. البته توصیهام اینه برای چک آپ کاملتر حتما به بیمارستان ببرینشون و آزمایشهای لازم رو براشون انجام بدین.
سری تکون داد.
+ الان... حالش خوبه؟
× بله الان بهترن. فشارشون بالاتر رفته و به رنگ پریدگی قبل نیستن.
+ خوبه. ممنونم دکتر.
× ممکنه بیدار شدنشون کمی طول بکشه ولی وقتی بیدار شدن مجبورشون کنین غذا بخورن. البته اگر میخواین دیگه به این وضع نیوفتن.
دوباره به نشانهی موافقت سر تکون داد. دکتر وسایلش رو جمع کرد و به سمت در رفت. همراهیش کرد. با باز شدن در اون چهار نفر رو دید. کیونگسو که هیونکی رو بغل گرفته بود و جونگین و کریس که با نگرانی بهش نگاه میکردن.
+ لطفا دکتر رو همراهی کنین.
کریس داوطلبانه جلو رفت و گفت:
# بفرمایید دکترو با مرد مسن همراه شد. با دور شدن اون دونفر هیونکی خودش رو سمت چان انداخت و دستهاش رو باز کرد تا پدرش اون رو بغل بگیره. و چان هم با کمال میل خواستهی پسرش رو انجام داد.
× بابا چیشده؟
با صدای پر بغض و چشمهای اشکی پرسید و چان برگشت و داخل رفت. کیونگ و کای هم دنبالش کردن.
+ بابا کمی خسته بود. یکم که بخوابه بیدار میشه.
× امروز کلی خوابیدیم...
با لب و لوچهی آویزون گفت و چان گونهاش که از اثرات گریههای قبلش خیس بود رو بوسید و گفت:
+ حتما خیلی خسته بوده. یکم دیگه بیدار میشه. میخوای کنارش بخوابی؟
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...