هرگز فکرش رو نمیکرد میتونه تا این حد عصبی بشه. هرگز حتی تو تصوراتش هم نمیتونست اینطوری که الان داد و بیداد میکرد، صداش رو بالا ببره. تا قبل از این لحظه، هرگز فکر نمیکرد که قابلیت عصبانی شدن از لوهان تو وجودش، وجود داشته باشه. ولی خب... انگار اشتباه میکرد.
از دست اون پسرک چموش عصبی بود. خیلی بیشتر از حد توانش. داد و بیداد میکرد. خیلی بیشتر از باورش. اگر امکانش بود و علاقهی شدیدش به لوهان مانع نمیشد، بدش نمیومد جلو بره و تا جون تو بدنش داره اون پسر رو زیر مشت و لگد بگیره. ولی نمیشد. نمیتونست. فقط تا همین حد ازش برمیومد. مقابل لوهان با اون چشمهای مظلوم، دستش همه جوره بسته بود.
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی گرفت تا کمی آروم بشه. در حد انفجار عصبی بود. اونقدر که حتی لوهان هم باور نمیکرد. سرش رو پایین انداخته بود و با گوشهی لباسش ور میرفت. تا به حال صدای بلند سهون رو نشنیده بود. فرومونهاش رو اونقدر شدید حس نکرده بود. تا به حال اونقدر دوستپسرش رو ناامید نکرده بود. از خودش متنفر بود. کاش پنهانش نمیکرد. کاش... دروغ نمیگفت.
صدای سهون رو کمی آرومتر از قبل شنید. مشخص بود آلفا سخت تلاش میکنه که خودش رو آروم نگه داره. سهون تو آشپزخونه عقب و جلو میرفت و خودش آروم روی مبل نشسته بود.
+ دوباره میپرسم لوهان... درست جوابمو بده. برای چی از خانم پارک پول گرفتی؟
سرش رو بیشتر پایین انداخت و چیزی نگفت.
+ جواب بده لوهان. برای چی گفته بدهی این ماهتو نمیخواد بدی؟ منظورش کدوم بدهیه؟
باز هم جوابی نداد. همین آتیش خشم سهون رو بیشتر کرد و با صدایی بالا رفته گفت:
+ د جواب بده دیگه لعنتی.توی جاش بالا پرید. الان از این سهون خیلی میترسید. با لحن آروم و کلمات منقطع شده گفت:
_ ازش... قرض گرفته... بودم. اونو گفته.+ چه قرضی؟ قرض برای چی؟
_ هیچی.
همین جواب باعث شد سهون پوزخند صداداری بزنه.
+ لوهان... با آرامش دارم ازت میپرسم. نذار اون روی سگم بالا بیاد...
_ چیز مهمی نیست.
سرش رو بلند کرد و گفت:
_ فقط... یه قرض معمولیه.+ چرا من نباید خبر داشته باشم؟ این چه قرضیه که به جای اینکه به من بگی، رفتی به اون زن گفتی؟
_ گفتم که... چیز مهمی...
+ لوهان...
با خشم غرید و لوهان ساکت شد.
+ تو مگه از طرف دانشگاه بورس نشدی؟ پس چرا این زن میگه...
_ تو نباید پیامهام رو میخوندی هون.
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...