بیرون ایستگاه ایستاده بود و این پا و اون پا میکرد. چانیول پسرش رو نیم ساعتی بود که به اونجا برده بود تا شاید پدر مادرش پیدا بشه. ولی چرا خودش نمیرفت؟ چرا نمیرفت تا بک بتونه بره داخل؟ پسرش حتما کلی ترسیده بود. مطمئن بود کلی هم گریه کرده. اگر از شدت ناراحتی دوباره پهلوهاش درد میگرفتن چی؟ اگر از شدت ترس لکنت زبون میگرفت چی؟ بچههای زیادی رو دیده بود که اینطوری شدن و اگر هیونکی هم اینطوری میشد چی؟
از لحظهی اول تو پارک که هیونکی و چانیول رو دیده بود تا همینجا سایه به سایشون رفت. دور وایساده بود تا چان متوجه فرومونهای ترسیده و نگرانش نشه. بجز هیونکی دوتا بچه هم از چان آویزون بودن که نمیشناختشون. هیون داشت باهاشون دوست میشد که پدر مادر بچهها اومدن. حتی نمیتونست باور کنه که اونا بچههای یورا نونا بودن. چقدر بزرگ شده بودن.
اگر شرایط مثل الان نبود جلو میرفت و بغلشون میکرد. یورا نونا رو خیلی دوست داشت. خیلی خیلی مهربون و براش عزیز بود. هنوز یادش بود وقتایی که با چان از مدرسه به خونشون میرفت چقدر خونگرم و صمیمی ازش استقبال میکرد و براشون کلوچههای زنجبیلی میپخت. روز عروسی یورا خودش به اندازهی چانیول ناراحت بود انگار که خواهر واقعی خودش قرار بود ازدواج کنه و از خونه بره. شدیدا نیاز داشت بره و بغلش کنه ولی نمیتونست. خیلی وقت بود از دنیای اونها بیرون اومده و راه برگشتی هم نداشت. پس... فقط از دور دید و حسرت خورد.
دیدن چانیول کنار هیونکی... حس عجیبی رو بهش میداد. قد بلند چان کنار قد کوتاه هیونکی. دست بزرگ چان وقتی دست کوچیک پسرش رو میگرفت. وقتی روی پاش مینشست تا هم قد بچه بشه ولی هنوز هم ازش بلندتر بود. وقتی که گریه کرد و بغلش کرد و ایستاد چیزی درونش فرو ریخت. هیون تو بغل چان کوچیکتر از حالت عادی به نظر میومد و چانیول... پدر بودن بهش میومد.
سرش رو تکون داد تا تفکرات مسخره و الکیش رو بیرون بریزه. اون پدر هیون نبود. تنها پدر هیون خودش بود که با تمام سختیها به دنیا آورده بود و بزرگش کرده بود. اون بچهی خودش بود نه هیچکس دیگه.
دوباره ساعتش رو چک کرد. پس چرا مینسوک نمیومد؟ از تمام خدایانی که وجود داشت خواهش کرد که جسی نونا قبول کنه و برای کمکشون به اونجا بیاد. نه خودش میتونست بره داخل هیونکی رو بیاره و نه مینسوک. تحت هر شرایط چانیول شک میکرد. پس فقط جسی نونا میتونست به کمکشون بیاد.
کمی این پا و اون پا کرد. پس چرا نمیرفت؟ به ایستگاه نگهبانی پارک که برده بودش پس چرا نمیرفت. بالاخره که نمیتونست تا لحظهی پیدا شدن پدر مادر اون بچه همونجا بمونه میتونست؟
توی همین فکرها بود که کسی به شونهاش زد. کمی بالا پرید و با برگشتن، مینسوک و جسی نونا رو دید. زن مسن اخمی روی ابروهاش داشت و مشخص بود آمادهاس که حسابی غر بزنه.
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...