با بستن در نفس لرزونش رو بیرون داد. هنوز قلبش وحشیانه میکوبید و حس میکرد هر لحظه بخاطر فشار خون بالاش بینیش به خونریزی میوفته. چند دقیقه چانیول اونجا بود؟ برای اون مثل یکسال گذشت. اونقدر استرس کشیده بود که انگار دیگه جونی تو پاهاش باقی نمونده.
همونجا پشت در نشست و دستش رو روی قلبش گذاشت. لحظهایی که چان دوباره میخواست اون در رو باز کنه برای یک لحظه باورش شد که همه چیز تموم شده. توی یک لحظه تمام صحنههایی که چان هیونکی رو ازش میگیره و گریههای هیون و التماسهای خودش مقابل چشمهاش اومد.
اون بهانهی الکی از کجا پیداش شده بود؟ گربه؟ پس هنوز به گربهها حساسیت داشت که با شنیدن اینکه گربه تو اتاقه بیخیال شد. خطر از بیخه بیخه بیخ گوشش گذشته بود. نفسش رو بیرون داد. کم کم داشت آروم میشد که با به یاد آوردن هیونکی مثل فشنگ از جاش پرید و به سمت اتاق دوید.در رو باز کرد و به دنبال پسرش تمام اتاق رو از نظر گذرون. هیونکی رو کنار تخت و گوشهی دیوار جمع شده توی خودش دید که سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود. پسرکش بازی رو جدی گرفته بود و... اینطوری قایم شده بود؟ فکر میکرد اگر اون بقیه رو نبینه... بقیه هم نمیتونن اون رو ببینن؟
لبخندی زد و به سمتش رفت.
_ هیونی... بازی تموم شد. نتونستیم پیدات کنیم و تو برنده شدی.
هیونکی سرش رو بلند کرد و بک با دیدن چشمهای اشکیش قلبش یه ضربان جا انداخت. چرا گریه میکرد؟ هنوز... جای سرمش درد داشت؟
_ چیشده عزیزم؟ چرا داری گریه...
× ببخشید.. من نمیخواستم...
و بک که جلوتر رفت با دیدن خیسی زمین و شلوار هیونکی فهمید چه اتفاقی افتاده. پسرش سرش رو پایین انداخت و خیلی شرمنده اشک ریخت. برای این داشت گریه میکرد؟
_ هیونا...
× باید خودم رو نگه میداشتم ولی... تو نیومدی. ببخشید...
و بالاخره بغضش شکست و به گریه افتاد. بک روی زمین مقابلش نشست و بیتوجه به خیس و یا کثیف شدن خودش و لباسش پسرش رو توی بغلش کشید. میدونست هیونکی نمیتونه دستشوییش رو زیاد نگه داره و با این وجود حدودا چهل دقیقه تنها توی اون اتاق گذاشته بودش. اونم وقتی از دیشب تا همین الان اصلا دستشویی نرفته بود.
دستش رو نوازش وار روی پشتش حرکت میداد و میگفت:
_ عیبی نداره... گفته بودم نباید خودت رو نگه داری و برای کلیههات ضرر داره. عیبی نداره عزیزم.
هیونکی دستش رو دور گردنش حلقه کرده بود و گریه میکرد.
× بب...ببخشید.
_ عیبی نداره عزیزم. اشتباه از من بود... نباید تنهات میذاشتم.
× دیگه... انجامش نمیدم. قول...
YOU ARE READING
The Type [ Completed ]
Fanfictionدو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذابترین کاپل رو تشکیل میدادن و به دور از هم پر از نقص بودن. دو نفر که سالها پیش مسیرشون رو از هم جدا کردن. یکی برای تحصیل به آمریک...