part 9

3.1K 286 37
                                    

ویو اعضا

نزدیک های صبح بود ولی هیچ کدوم چشم رو هم نزاشته بودن هر کدوم رو یه مبلی ولو شده بودن و منتظر یه خبر بودن

جین کلافه از جاش بلند شدُ شروع به راه رفتن کرد و طرف نامجون رفت
جين:خبری نشده نام؟؟
نامجون:آااح نه
کوک با شنیدن کلمه نه، با عصبانیت از جاش بلند شد
کوک :یعنی چی که نشده پس دو ساعت با اون گوشی چیکار می کنی نامجون هیونگ
نامجون با اخم های تو هم کشیده  خواست دهن باز کنه که تهیونگ روبه روی کوک ايستاده
تهیونگ:مواظب تن صدات باش جونگوک
کوک پوزخندی زد و یه قدم نزديک تر رفت
کوک:اگه نشم چیکار می کنی مثلاااااا
تهیونگ که به بهانه ای بند بود محکم یقه کوک رو گرفت و از بین دندون های چفت شدش غرید
تهیونگ:اعصاب منو خراب نکننننن کوووووک کوک هم متقابلا یقه تهیونگُ گرفت ، کم مونده بود همو بزنن که نامجون تو ثانیه آخر از هم جدا شون کرد

نامجون:کافیههههه، بسسه دیگهههه ،به جا این که نگران جیمین باشید یا نگران این که چه‌طور از بدبختی که توش گیر کردیم خلاص شیم  به جون هم افتادین ، بشینین سر جاتون سریعععععععع

با داد نامجون همشون شوکه بهش نگاه کردن تا به حال تا این حد از اعصبانیتش رو ندیده بودن
کوک و ته با ترس سرجاشون نشست و چیزی نگفتن

جو بینشون واقعا بد بود کسی نه چیزی میگفت نه حرکتی می‌کرد

با صدای زنگ همشون با تعجب بهم نگاه کردن
کیه کله صبحی اومده
یونگی:کوک پاشو باز کن، درُ از جا کندن
کوک با بی حوصلگی رفت و با غر غر در باز کرد که با دیدن جیمین کم مونده بود سکته کنه تند تند حرف می‌زد نمی فهمید داره چی میگه فقط می خواست ببینه حال جوجه کوچولوش خوبه یانه که با آخ بلندش مات و مبهوت به جیمینی که تو بغل یه پسر بود چشم دوخت

همشون با داد کوک ترسیده نزديک در شدن که با ورود جیمین باسری باند پیچی شده انگار سطل یخی رو سرشون خالی کردن
با به حرف اومدن کسی که جیمین رو بغل کرده بود یونگی کنارش رفت و از ماه کوچولوی زخمیش گرفت و سمت اتاقش برد

دور تخت و بالا سر جیمین بودن که به خواب رفته بود ولی هیچ کدوم نمی تونستن نگاهشون رو ازش بگیرن مخصوصا از زخماش
نامجون آروم سرش رو نوازش کرد و بالمس باند دور سرش هیسی کشید و صورتش رو جمع کرد انگار درد زخمش رو حس می‌کرد

بعد از آنالیز کامل جیمین و مطمعن شدن از حالش و خواب بودنش الان تو حال بودن و به پسر غریبه ای که معلوم نبود کیه چشم دوخته بودن جوری که چان رو مبلی که نشسته بود داشت خودش رو چال می‌کرد
یونگی: خووووب ، همون طور می خوای بشنی و چیزی نگی!   •_•

نامجون تکیش رو از مبل گرفت، خیره به چان  پرسید
نامجون:کی هستی ؟از کجا جیمین رو میشناسی؟ چه بلایی سرش اومده ؟همه چیز رو با جزئیات تعریف کن
چان آب دهنش رو قورت داد و نگاه ترسیدش رو از اون چشمای کشده ی اژدهایی نامجون گرفت و نفس عمیقی کشی و شروع به حرف زدن کرد

چان :اوهوم آم من چان هستم ، خوب راستش پدر و مادرم جیمین هیونگ رو تو جاده زخمی پیدا کردن و با خودشون بردن خونه و دکتر خبر ‌کردن راستش موقعی که پیداش کردن وضعیت خوبی نداشت خون زیادی از دست داده بود و تب بالایی داشته به خاطر بارون کامل خیس بود  دکتر گفته بود که یکم ديرتر پیدا می‌شد جیمین هیونگ رو از د...دست هوووووف  ، منم وقتی  رفتم خونه هیونگ رو شناختم و بعد از این که کمی به خودش اومد و بهتر شد با خودم بردمش بیمارستان و از اونجا آوردمش اینجا

عشق پنهانWhere stories live. Discover now