ویو نامجون
همین که رسیدیم خونه قبل اینکه من چیزی بگم جیمین لنگون لنگون فرار کرد تو اتاقش
خندهام گرفته بود
مثلا الان پیش خودش فکر کرد دیگه یادم رفته نمیرم سراغش
نیشخندی زدم و سمت اتاقش راه افتادم
با دیدن کوک دم اتاقش ، قبل اینکه در رو باز کنه صدا کردم
نامجون : میری پیش جیمین؟
کوک : آره براش مسکن و کیسه آب گرم آوردم
نامجون : ممکنه اجازه بدی اول من برم یکاری باهاش دارم
کوک : باشه پس من برم براش دمنوش درست کنم
نامجون: ممنونم
دستی روی شونش کشیدم و بعد در زد وارد اتاقش شدم
با دیدم رنگشپرید که اخمی کردم
نامجون: مگه من هیولام که میترسی جیم
جیمین : نه ... کاری که میخوای ترسناکه
اخمام رو باز شد متعجب بهش خیره شدم
نامجون: ترسناک نه سکسی و هاتِ بیب
لباشو غنچه کرد
جیمین: ولی آخرش برا من بد میشه
نامجون: یه فانتزی بود فقط
تو چشماش زل زدمو خمار لب زدم
نامجون: باسن گرد و قلبمت روی میز خم کنم و با اسپنک کردنت کامی که گرفتی از سوراخ خوشگلت بیرون بریزه ... آاااح چه منظره ای
جیمین: خیلی بدجنسی ، بعد میگه من همیشه به فکرتم
شونه ای بالا انداختم
نامجون :خوب به فکرتم دیگه عزیزم
جیمین: لطفا این یه بارو بیا از فانتزیت بگذر نامجونی
سرشو کمی کج کرد و پاپی طور بهم زل زد
آروم سمتش قدم برداشتم که با حرکت من به عقب میرفت
با محکم خوردنش به دیوار پشست ، هین بلندی کشید که ترسیده دستمو رو سرش گذاشتم
نامجون: سرتُ کوبیدی؟
جیمین: ریخت
نامجون: چی؟
جیمین: میگم ریخت
با فهمیدن منظورش خنده بلندی سر دادم
جیمین: نخند ... به دیوار خوردم ترسیدم خوووب
نامجون: باشه باشه بریم تمیزت کنیم هوم؟
جیمین: نه نه خودم انجام میدم
نامجون: ولی به شرطی که شب کنار من بخوابی
جیمین : فرصت طلب ... باشه
با صدای در و وارد شدن کوک بوسه کوچیکی روی لبهای نیمه بازش گذاشتم
نامجون: پس من برم کوک کمکت میکنه
جیمین: باشه
نامجون: راستی بعد از ظهر وقت مشاوره داری
جیمین: نمیخوامبرممممم
اخمی کردم و جدی بهش نگاه کردم قبل اینکه دهن باز کنم چیزی بگم پیش دستی کرد
جیمین: هوووف باشه اونجوری نگاه نکن
آهی کشیدم و با تکون دادن سرم برای کوک از اتاق خارج شدم
تنها مشکلی که الان داریم افسردگی جیمینه
به نظر خودم وحشناک و بدتر از افسردگی چیزی نیست
به جمع بقیه پیوستم و کنار تهیونگ نشستم
جین : چی گفت ؟
نامجون: اولش گفت نمیره ولی بعدش قبول کرد
جین : امروز من باهاش میرم
جیهوپ : کاش زود تر این مسئله هم حل بشه ... خیلی نگرانشم
یونگی : منم ... درسته الان همه چیز خوبه و خوشحاله ولی حس میکنم داره اذیت میشه ... میدونم چون خودمم یه زمانی تو همین حال بودم
تهیونگ: اما الان خوبی هیونگ و این مهمه
نامجون: درستهویو جیمین
کمی آب خوردم و به دکتری که زل زده بود بهم نگاه کردم
نازی : از وقتی اومدی فقط من حرف زدم خب حالا نوبت توعه ... این چند روز مسافرت خوش گذشت
لبخندی بی اختیار روی لبام نشست
جیمین: خیلی خیلییییی خوشگذشت
نازی : از حال خوب و لبخندت معلومه
در جوابش فقط لبخند کوچیکی زدمو سرمو پایین انداختم
برای حرف زدن زیادی معذب بودم دلم میخواست حرف بزنم و بار هایی که رو دوشم سنگینی میکرد و کم کنم ولی نمیدونم گفتن این چیزای خوبه یا نه
ولی باید مثل هیشه حرف هام توی سینم بمونه حتی نباید به گفتنش فکر کنم
نازی : بگو ... قرار شد با هم راحت باشیم جیمین شی
متعجب سرم رو بالا آوردن و بهش چشم دوختم
جیمین: از کجا فهمیدین ؟
نازی : کارم اینه ... گوش میدم
نفس عمیقی کشیدم
جیمین: راستش من نمیدونم چه طوری بگم ولی حس های مختلفی رو یک جا دارم تجربه میکنم ولی بدترینش ترسه ، من میترسم ... میترسم از اتفاقاتی ممکنه بیوفته
آهی کشیدم
جیمین: اگه یه روزی کسی از رابطمون با خبر بشه اونا آسیب میبینن اذیت میشن ... من اینو نمیخوام
نازی : تاحالا درباره این موضوع با خودشون حرف زدی
جیمین : نه یعنی ... نتوستم
خودکار توی دستش روی میز گذاشت و با گره زدن دستاش با ملایمت لب زد
نازی : جیمین شی پایه های یک رابطه به نظر من از چهار ستون تشکیل میشه اعتماد ، وفاداری ، عشق و هم دردی ... میدونی وقتی مشکلی داری یا چیزی ذهنت رو درگیر کرده باید با اونا حرف بزنی نه اینکه توی خودت بریزی
نگاهمو ازش گرفتم و لبخند تلخی زدم
جیمین: من از خیلی وقت پیش دیگه نمیتونم دردی که دارم رو به بقیه بگم ، من یاد گرفتم تنهایی مشکلاتم رو حل کنم ، تنهایی بجنگم ... مخصوصا از وقتی که حسی که بهشون داشتم رو فهمیدم دیگه نتوستم با اونا هم راحت باشم ... برای همین همیشه تنها بودم و الان ... وقف دادن خودم با شرایط خیلی سخته
نازی : الان چه حسی داری ؟
جیمین :میدونین دکتر ... درونم یک پسر بچه کوچیک هست که مدام ورجه ورجه میکنه و یه پیر مرد خسته هست که مدام از دنیا گله میکنه
نمیدونم چیکار کنم به یکیش میگمساکت باشه به یکیش میگم کمی باهام حرف بزنه ... اما درکنارش ، این جیمینی که الان روبهروتون نشسته هست ، خوشحاله ، شاده ، داره از زندگیش لذت میبره هیچ غمی نداره
مغزم چیزی رو نمیکشه
نازی: تا حالا شده از دنیا و یا زندگی قهر کنی ؟
جیمین : شاید ولی به جاش بگیم آشتی
نازی : جالب شد
جیمین : زمان طولانی باهاش قهر بودم ولی از یه جایی به بعد فقط قبولش کردم پذیرفتمش
نازی : بهترین کاری که می تونستی رو کردی
جیمین : من زمانی امید داشتم که شاید همه چیز آسون بشه اما امیدم کور شد و من ... پناه بردم به ناامیدی
نفسم رو آح مانند بیرون دادم و قطره اشکی که با سماجت بالاخره روی گونم چکید رو پاک کردم
جیمین : اما الان همه چیز خیلی قشنگ و شیرینه مثل یه رویا ... رویا ها همیشه کوتاهن و من میترسم از کوتاهی این رویای شیرینم
نازی : جیمین شی ؟
جیمین: من تو این راه ... بار ها مردم ، بار ها شکستم ، بریدم ، ته دره سقوط کردم ، توی سیاهی شب های طولانی دفن شدم ... میخوام بدون فکر کردن به اون راه طولانی زندگی کنم میخوام فقط شاد باشم من ....من ... هق هققق
دیگه نتوستم جلوی هق هق هامو بگیرم انگار سد دفاعم شکسته و نمیتونن جلوش رو بگیرم
دستامو روی صورتم گذاشتم و از ته دلم گریه کردم
نازی : همه چیز درست میشه قول میدم ... گریه کن آرومت میکنه ... میخوای جین شی رو صدا کنم
فقط سرمو تکون دادم که در سریع ترین زمان ممکن در باز شد و تونستم عطر تلخش رو حس کنم
بی معطلی به پیراهنش چنگ زدم و سرمو توی شکمش قایم کردم
نازی : من بیرونم
![](https://img.wattpad.com/cover/343057606-288-k43088.jpg)
YOU ARE READING
عشق پنهان
Romanceوقتیی6عضو بی تی اس یه دفعه تصمیم به فاصله گرفت و نادیده گرفتن بیبی گروهشون میکنن تا با عشقی که بهش دارن آسیب نبینه ولی نمی دونن چه طور قلب کوچیک جیمینی شونُ میشکنن سون سام زندگی روزمره انگشت ، غمگین ، اندکی کمدی، هپی اند ،اسمات، و...... شروع : ۱...