ویو یونگی
لبخند بزرگی زدم و گلی که گرفته بودمُ تو دستم گرفتم و سینی رو برداشتم
خونه توی سکوت بود جز جیمین و من کسی نبود
دیشب بعد رفتن جیمین تا نصفه های شب توی شُک بودیم وقتی هم به خودمون اومدیم خودمون رو به باد کتک بستیم و از هیجان داشتیم خفه میشدیم
البته جیهوپ اول و زودتر از همه خودش رو جمع و جور کرده بود و رفته بود پیش جیمین ، وقتی هم بیرون اومد از گونه های گر گرفتش و نفس نفس زدنش معلوم بود چیکار کرده
درسته جیمین واضح حسش رو به زبون نیاورد ولی همون هم کافی بود تا بفهمم
هنوز هم قلبم تو دهنمه و ضربان قلبم نرمال نشده
همون طور که سمت اتاق جیمین میرفتم نگاهی به جاکفشی کردم تا ببینم وقتی مشغول بودم کسی اومده یا نه
با ندیدن کفشی شونه ای بالا انداختم
تاسف بار سرمو تکون دادم
آخه برای تخلیه خودشون نیاز بود برن سر کوه
تا داد و بیداد کنن و آشوب دلشون و هیجانشون رو آروم کنن
فقط امیدوارم وقتی دارن جیغ میزنن از کوه نیوفتن بمیرن
حالا میخواستن منم برم ، مگه بیکارم خووووب
به جاش برای عشق قشنگم صبحانه درست کردم
آروم در اتاقش رو باز کردم رفتم تو
هنوز خواب بود
مثل یه فرشته کوچولو بین ملافه ها گم شده بود
باعث میشد دندون هام برای گاز گرفتنش گِزگِز کنن
بیاختیار لبخندم بزرگ و بزرگ تر میشد
سینیُ روی میز گذاشتم و کنارش روی تخت نشستم
دستمو روی موهاش کشیدمو از روی پیشونیش کنار زدم
یونگی : جیمین بیدار شو قشنگم
نقی زد و به پهلو چرخید دوباره صداش کردم ولی بدون توجه بهم به خوابش ادامه داد
نزدیکش شدم درست کنار گوشش آروم زمزمه کردم
یونگی : عشق من نمیخواد بیدار شه
چشماش رو باز کرد و به سرعت سمتم چرخید که از صدای خورد شدن گردنش نگران نگاهش کردم
فلج شد بچم
جیمین: چ...ی گفتی
لبخندی زدم و نزدیک تر شدم و تو چشماش زل زدم
یونگی: گفتم عشقم
درخشیدن چشماش باعث میشد همین جا بشینم براش زار بزنم
با صدای دِنگ فِر سریع از رد تخت بلند شدم و به چهره بَشاش نگاه کردم
یونگی: صبحونهات رو بخور و یه دوش بگیر بیا که غذای های خوشمزهای پختم
جیمین :باشه هیونگ ممنون برای صبحونه
چشمکی تحویلش دادم و خودمو به آشپزخونه رسوندمجیمین ویو
وقتی رفت محکم خودمو به تخت کوبیدم
جیمین: واااای چرا اینقدر بی جنبه بازی در آوردم
پتو رو تو دهنم بردم و گازش گرفتم
بهم گفت عشقم
جیمین: آح خدا برای یه لحظه حس کردم همه اتفاقات دیشب فقط یه خواب بود
پتو رو از روم کنار زدم
جیمین: یه دور سکته کردم
به سقف خیره شدم و از عصبانیت مشت هامو رو تخت کوبیدم
جیمین: چرا مثل این جوگیر ها رفتار میکنی ؟ یعنی چی که میپرسی چی گفتی ! ... یکم سنگین باش پسر این اداها چیه
آهی از یادآوری قیافه خودم ، واسه عشقم گفتن یونگی کشیدم
جیمین: مطمعنی قیافهام خیلی ضایع بوده ... آیش مثل خر ذوق کرده بودم ولی خوب...
پاهامو تکون دادم و لبخنده گنده ای زدم
جیمین: شنیدن عشقم از زبونش خیلی شیرین بود
دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم به خودم مصلت باشم
جیمین: پارک جیمین به خودت بیا و مثل آدم رفتار کن اگه چیزی گفتن هم نباید به روی خودت بیاری انقدر زود رو نده ، آفرین بهت
به سینی روی میز نگاه کردم با دیدن یه دسته گل قشنگ
سر جام نشستم و کمی خم شدمو برش داشتم
جیمین: عررر چه قشنگه
سریع سینی رو برداشتم و مشغول شدم و مثل قحطی زده ها داشتم میخوردم
جیمین: اوم ... خیلی خوشمزس
YOU ARE READING
عشق پنهان
Romanceوقتیی6عضو بی تی اس یه دفعه تصمیم به فاصله گرفت و نادیده گرفتن بیبی گروهشون میکنن تا با عشقی که بهش دارن آسیب نبینه ولی نمی دونن چه طور قلب کوچیک جیمینی شونُ میشکنن سون سام زندگی روزمره انگشت ، غمگین ، اندکی کمدی، هپی اند ،اسمات، و...... شروع : ۱...