جیمین ویو
با بدبختی خودمون رو رسوندیم خونه وقتی رفتیم و هر کی یه جایی ولو شد خودم رو انداختم رو کاناپه نفس عمیقی کشیدم که بویی زیر دماغم پیچید متعجب برگشتم خواستم چیزی بگم که تهیونگ زود تر گفت
تهیونگ: یه بویی میاد!!! چیه ؟؟
جیمین:آره منم حسش کردم
یونگی: هوووم فک کنم از تو آشپزخونه میاد
جین هیونگ بلند شد و وارد آشپزخونه شد و که صداش در اومد
جین:واااااااای پسرااااا
نامجون:هیونگ چی شده
جین:بیاین اینجا
با کلی بدبختی خودمون رو رسوندیم آشپزخونه که با یه میز چیدیده شده و پر از غذا های رنگارنگ روبه رو شدیم
اعضا:واااااااو
کوک : اینارو کی آورده
یونگی: اینجا یه کاغذ هست
هیونگ برداشت و بازش کرد
یونگی : سلام به همگی خسته نباشین هیونگاااااا
عالی بودین مثل همیشه
گفتم خسته هستین دیگه کسی به فکر غذا نمی افته واسه همین واستون غذا درست کردم امیدوارم خوشتون بیاد
شب بخیر
چان...با لبخند طرف میز رفتم و نگاهی به غذا های کردم
جیمین:این پسر محشره امان از دستش
کوک :کار بزرگی هم نکرده جیمین شی فوقش غذا پخته
یونگی : حالا انگار چی کار کرده منجره دیگه باید حواسش به این چیزا باشه
تهیونگ: ایمیدویرم خوشوتون بیاد (امیدوارم خوشتون بیاد🤣) ایییییش بدم میاد چاپلوس
نگاهی بهشون کردم چشونه وااااا
جیمین: بچه خواسته کمک کنه چرا جِبهِ میگیرین
نامجون: من یکی نمی خوام
شونه ای بالا انداختم به من چه
نشستم پشت میز شروع کردم به خوردن واقعا گرسنم بوداااااا
جیمین:هووووووم من واقعا عاشق این پسرم اصلا حرف نداره آاااح واقعا خوشمزه
خواستم لقمه دیگه بردارم که دستم گرفته شد
و هوبی خم شد روم آبم دهنم و رو قورت دارم شوکه نگاهش کردم از طرز نگاه کردنش ترسیدم چرا اینجوری میکنه
جیهوپ:الان چی گفتی ؟
چند بار پلک زدم و دستمو تکون دادم و تا درش بیارم
جیمین :هیونگ دستم رو ول کنی متوجه نمی چی میگی ؟
دستم رو ول کرد که جین هیونگ کنار کشیدش
کوک:خودت می فهمی چی میگی
جین:یعنی چی که عاشقشی این چه حرفیه دیگهجااااااان هااااااااان الان همه اینا فقط واسه یه حرف من بووووووود الان چی بگم جمع و جور کنم باز گیر دادن به چان بدبخت بیچاره من
جیمین:من که منظوری نداشتم همین جوری گفتم اصلا عاشق شما هم هستم عاشق همتونم
لبخندی بهشون زدم ولی با دیدن قیافه های خشک شدشون یه لحظه یادم اومد چی گفتم خاااااااک تو سرم یعنی چی که عاشقتونم توف تو روت جیمین کااااااش بمیرم خداااااا
زود باش جیمین یه چیزی بگو آخه چی بگم چی بگممممم اوکی آروم باش عادی باش چیزی نیس
سرفه ای کردم که به خودشون اومدن
جیمین: ب...بیاین بخورین الان سرد میشه
یواش یواش اومدن نشستن و شروع به خوردن کردنبعد تموم شدن غذام بلند شدم و بشقابم رو شستم
بعد یه شبخیر گفتن راهی اتاق شدم
به سریع ترین حالت ممکنه لباس هام رو در آوردن و خودمو انداختم تو حموم ، وان رو پر کردم و نشستم توش واقعا بهش احتیاج داشتم
با یاد آوری این که یه اعتراف واقعی بهشون کردم نیشم باز شد حداقل به یه آرزوم رسیدم
YOU ARE READING
عشق پنهان
Romanceوقتیی6عضو بی تی اس یه دفعه تصمیم به فاصله گرفت و نادیده گرفتن بیبی گروهشون میکنن تا با عشقی که بهش دارن آسیب نبینه ولی نمی دونن چه طور قلب کوچیک جیمینی شونُ میشکنن سون سام زندگی روزمره انگشت ، غمگین ، اندکی کمدی، هپی اند ،اسمات، و...... شروع : ۱...