part 8

3K 284 39
                                    

ویو اعضا


همه منتظر به نامجونی که داشت با افسر پلیس حرف می‌زد بودن
بعد قطع کردن نامجون با چهره ای نا امید برگشت
کوک :پیداش نکردن نه؟
نامجون سرشو به نشونه نه تکون داد و نشست،با  دستش شقیقش رو ماساژ داد دیگه نمی دونست باید چیکار کنه
کوک :یعنی چی؟؟؟پس اون همه پلیس اون جا چیکار میکنن؟بادیگارد ها و آدمهای خودمون که اونجان چه غلتی می کنن که نمی تونن پیداش کننن
نامجون:نمی دونم کوک، نمی دونم ،من هیچی نمی دونم لعنتیییییی
جین: فقط یه مو از سر ماهَکم کم شه همشون رو بدبخت می کنم نابودشون میکنم 
جیهوپ :مم...ممکنه از خونریزی جایی بیهوش شده باشه که نمی تونن پیداش کنن
تهیونگ:نباید برمیگشتیم اصلا واسه چیییی برگشتیم چرا تنهاش گذاشتیم هاااان بابد دنبالش می‌گشتیمممم باید اونجا می موندیم
جیهوپ :وقتی پیداش کنن مطمعنم ترسیده کی میخواد آرومش کنه...هق... کی می خواد ..هق... مراقب قلب ترسیدش باشه ...هقققق...
جین کنار جیهوپ نشستُ آروم بغلش کرد تا با بغلش آرومش کنه 
کوک:  لعنت به همون که حتی نمی تونیم از کسی که عاشقشیم ، دوسش داریم محافظت کنیم ، پس ما بههههه چهههههه دردی
می خوریممممممم ...هققق... به چه...هق... دردی آخههههه

کوک دیگه نتونست جلوی اشکاش رو بگیره آخر حرفش رو با گریه گفتُ نشست ،پاهاش رو بغل کردُ سرش رو روی پاش گذاشت

یونگی که از وقتی رسیدن تا به الان سکوت کرده بود هیچ چیزی نگفته بود با عصبانیت بلند شد و با تن صدای بلندی گفت 
یونگی: میدونید مطمعنم بیشتر از این که از زخماش و گم شدنش شاکی یا ناراحت باشه از تنهای بترسه از تاریکی وحشت کرده باشه از نبود ما ناراحت میشه

صداش رو بلند تر کرد و روبه اعضا گفت

یونگی:اگه فک کنه واسمون بی ارزش بوده چییییی ؟؟اگهههههه فک کنه واسه اینکه واسمون بی اهمیت بوده ولش کردیم چیییی؟ اگه با نبود مااااا دلش بشکنه چی هاااااان اونوقت چی باید بهش بگیممممم چی بگیم ، بگیم مجبور شدیم واسه منفعت کمپانی یا هر کوفت و زهرماری برگردیم بدون اینکه بدونیم خوبه ،زندس یا مرده هاااااان اگه بگیم مجبورمون کردن برگردیم باور میکنههههه؟ اگه بگیم واسه این که جنگی بین فندوم راه نیوفته بر گشتیم باور می کنههههه؟؟؟ اگه بگیم چون نمی خواستیم به خاطر این اتفاق هیت بگیره برگشتیم باور می کنهههههه ؟؟؟؟
نه نهههه نهههه هیچکس این رو یه توجیح نمی دونه هیچکس ،هیچکس

عقب گرد کرد و به دیوار تکیه داد و با نارحتی سرش رو پایین انداخت
سکوت سنگینی بینشون بود سکوتی که پر از حرف بود،  درد ، ناراحتی ، خشم بود ...
که یونگی دوباره شروع به حرف زدن کرد

یونگی :  این اگر ها و کاش ها دیگه داره نابودم میکنه ، اذیتم میکنه دیگه نمی تونم
نامجون: هممون رو نابود میکنه هممون رو...

عشق پنهانWhere stories live. Discover now